Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

1. خیلی دلم می‌خواد بنویسم. نمی‌دونم از حجم درس‌های اینجاست که برای نوعی فرار می‌خوامش، یا واقعاً چون خیلی از ادبیات و کتاب فاصله گرفته‌م (درمقایسه با استانداردهای خودم می‌گم البته) این جوشش رو حس می‌کنم. دلم می‌خواد شعر بگم، انگلیسی، فارسی، سنتی، نو، داستان‌کوتاه بنویسم، رمان بنویسم، ایده‌ها و واژه‌ها و مفاهیم توی سرم چرخ می‌خورن و گاهی جایی بهشون وجود می‌دم، ولی فراتر از این نمی‌شه. خیلی هم موسیقی گوش می‌دم، که یکی از نشانه‌های غلبۀ خلاقیتمه. مغزم می‌خواد چیزی درکنم. عمیق شم. غوطه بخورم. کاش بتونم. کاش بتونم چون خیلی نیاز دارم.

 

2. کمپس لئوناردو بودم. پلیمی. قدیمیه، ولی خوشگل‌تره. خیلی به ما نزدیکه. پیاده شاید ده دقیقه یه ربع. باصفاست. همون‌جایی که کنسرت پینک تونیک رو رفتیم. ملت شب‌های شنبه یکشنبه جلوش پارتی می‌کنن. خیلی زنده‌ست، فکر نمی‌کنی دانشگاهه. به نظرم این خیلی مهمه، دانشگاه وسط یه منطقۀ خوب شهره و فضاسازی کردنش. ایزوله نیست. جون داره. می‌تونه یکی از پاتوق‌هام بشه. برای درس خوندن. کار کردن. نوشتن. به مردم زل زدن. فکر کردن. موسیقی گوش دادن. هوا خوردن. کلی دوست جدید پیدا کردم. البته ایرانی. خوابگاه‌مون ایرانی زیاد داره، ده دوازده تا. همه رو باهم انداختن اینجا. بچه‌های خیلی خوبی‌ان. ایتالیایی‌ها هم خوبن. هم‌اتاقیم که طلاست. دوست‌هاشم هوامو دارن. کلاس‌ایتالیایی هم خوش می‌گذره، معلم و بچه‌ها همه خوبن. برای سه ماه خوبه دیگه، من راضی‌ام. امروز با چند تا از بچه‌های خودمون و یکی از بچه‌های پلیمی که از دوست‌های یکی از بچه‌هامونه، لئوناردو رفته بودیم. بچه‌ها ازش پرسیدن این کمپس چی داره. چه رشته‌هایی. اونم اسم برد. گفت شیمی. من ناخودآگاه یه سناریو توی سرم شکل گرفت. اگه خیام هنوز شیمی بود، شاید می‌اومدیم اینجا. فکرشو بکن، این‌قدر نزدیک به من. اونجا دیگه سن و اینا خیلی مهم نبود، پلیمی که بخوادت دیگه ویزا سخت نیست. می‌اومد پلیمی، این کمپسِ نزدیکش به خوابگاه من. همه‌ش این اطراف پلاس بودیم. مثل وقتی که توی ایران خونه‌هامون نزدیک بود و همه‌ش کنار هم بودیم. امیدوارم توی یه دنیای موازی این مسیر رو رفته باشیم حداقل.

 

3. برگردیم به این سناریو. سناریوی واقعیت. منا که سه ماهه اومده و در آستانۀ چهار سالگیِ اونچه خودشم نمدونه چیه، داره فکر می‌کنه این آدم دیگه اینجا تموم می‌شه. می‌دونم، آدم‌ها می‌آن و می‌رن. ما هم از اول می‌دونستیم ممکنه چی بشه. سناریوها توی سرمون بود. راستش توی سرم بدتر از اینم بود. ولی صادق باشم، این جزو سناریوهای معمولی بود. نمدونم بده، خوبه. این‌طوری نیست که من دورم پر از آدم و چیزهای جدید باشه که بتونم کلی جایگزین کنم. (هست ها، هرروز دیتای جدید داری، ولی جایگزینی یه‌کم اغراقه) متأسفانه این تصوریه که آدم داره، نمدونم وایبیه که من می‌دم ناخواسته یا گاردیه که آدم دربرابر این موقعیت داره. یکی از دوستام از شب پروازم حسش می‌کرد، تا چند روز حالش خوب نبود. بهم هی می‌گفت منو فراموش نکن. من تعجب می‌کردم، پیش خودم می‌گفتم آخه چرا باید فراموشت کنم؟ من تا یه آدمی رو نذارم کنار، فراموشش نمی‌کنم. :)) خیلی خوب یادم می‌مونه از بقیه. حتی اگه در ارتباط نباشم. یه جا ببینمش، پیامی چیزی، وقتی واکنش نشون می‌دم. اهمیت می‌دم. غیر اون اصلاً به خودم زحمت نمی‌دم. حفظ ظاهر نمی‌کنم. موضعم مشخصه. حالام نمی‌دونم، حس می‌کنم با مهاجرت کنار گذاشته شده‌م. اطرافیانم ناخودآگاه منو دورازدسترس می‌بینن و منم که می‌دونین، خیلی ریچ اوت نمی‌کنم. یه وقت یه پیامی بدم. اینستا ریپلای بزنم. این گاهی ناراحتم می‌کنه، گاهی هم می‌گم خب منم واقعاً درگیرم. یعنی زمانی حساب کنی نمی‌رسم خیلی حرف بزنم. برسمم دغدغۀ فکری دارم و ممکنه بریزم روی طرف. بعد آخه مثل ایران نیست که بتونی قرار بذاری. همه‌چی پیام و زنگ می‌شه. تنوع ارتباطاتت کم می‌شه. انرژی منو خیلی می‌گیره، من آدم پیام و زنگ نیستم. رودررو خیلی بهترم. سعی می‌کنم ناراحت نباشم، به خودم و بقیه حق می‌دم هم‌زمان. دوست دارم مهربون باشم. یه وقتایی نیستم، چون باید از خودم محافظت کنم. یه وقتا اینجا خیلی تنها می‌مونی، حتی وقتی خوابگاه و دوست و آشنا داری. درکل که کیفیت زندگیم خیلی پیشرفت کرده. دیگه اون ریج قبل رو ندارم. تحمل و انعطاف‌پذیریم بالا رفته. کنار می‌آم. می‌تونم شل کنم. و واقعاً هم لذت ببرم، نه که از بیچارگی این کارها رو کنم که بگذره.

 

4. خیلی کم دلم تنگ می‌شه برای چیزی، ولی برای چیزهای مشخصی عمیقاً دلم تنگ می‌شه. خیلی زیاد. هرروز. به‌شکلی غم‌انگیز.

 

فعلاً تا همین‌جاشو می‌دونم. 

Lullaby
۳۱ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۰۰

 

شاید به نظر نرسه، ولی خیلی.

 

من خیلی پیش خودم اعتبار دارم، چون به هرچیزی تن نمی‌دم. قبلاً می‌دادم، ممکنه در آینده هم بدم، ربات که نیستم. همیشه آدم درحال تغییره. ولی سعی می‌کنم کاری نکنم که اعتبارم رو پیش خودم از دست بدم، حتی اگه از بیرون به نظر برسه که اعتباری ندارم. این حس درونی رو خیلی لازمش دارم، مخصوصاً الان که اینجا تنهام و قراره روی پای خودم باشم. باید یاد بگیرم رها کنم تصویر بیرونی رو. از شخصیتم. باید پیش خودم سربلند باشم. اگر مسئله فقط بیرون باشه، می‌شم شبیه همون‌ آدم‌هایی که همیشه ازشون بد می‌گم. می‌شم همۀ ترس‌های خودم. همۀ اون تصوراتی که فکر می‌کنی نیستی ولی هستی. بعد دیگه چطوری آبرو داری پیش خودت؟

 

آدم‌های کمی هستن که خویشتن‌داری تو رو می‌فهمن. توی دنیای امروز به‌خصوص که پررو و دریده بودن بیشتر طرفدار داره و همواره تبلیغ می‌شه، کسی برای خویشتن‌داری ارزشی قائل نیست. انگار اصلاً ارزشی نیست، حتی با کمبودهای شخصیتی قاطی می‌شه مواقعی. ولی یه جاهایی خویشتن‌داری تو واقعاً به خاطر عزت نفسته، نه اینکه متوجه حق و حقوقت نباشی. من اینجا هم قبلاً گفته‌م، توی کانالم با سمانه (تیتانیوم) هم گفته‌م، خیلی از طلبکار بودن بدم می‌آد. از اینایی که همیشه دنبال چیزی هستن که گیر بدن و انتظار بیشتری داشته باشن. اینا هیچ‌وقت هیچی انگار براشون کافی نخواهد بود. من سعی می‌کنم حد و حدود خودم رو بدونم. از این‌جور آدم‌ها هم خوشم می‌آد. نه اینایی که توی یه موقعیت پررو می‌شن. دوست دارن ته همه‌چی رو درآرن. دوست دارن کارهایی کنن و چیزهایی رو بدونن که شاید هیچ‌وقت هیچ کمکی بهشون نکنه، ولی عطش دارن. چون رفع کاستی‌های شخصیتی خیلی سخته. معلومه که تو دنبال عطش‌ها و هوس‌هات می‌ری، چون در تو توهمِ رشد و کمال رو تقویت می‌کنن. تا اینکه دوزش می‌آد پایین، باز می‌ری دنبال بیشتر از اون، و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی چی می‌خوای. تو فقط می‌خوای.

 

حالا قضیه اینه که من راستش خودم دیگه دارم شرمنده می‌شم از این حد خویشتن‌داریم. اینو از وقتی مهاجرت کردم بیشتر فهمیدم حتی، توی ایرانم حس می‌کردم. توی دانشگاه خیلی زیاد. ولی می‌گفتم خب آدم‌ها باهم فرق دارن. منم توی یه چیزهایی زیاد می‌خوام. (بازم نه زیاد، می‌دونی؟ بازم توی یه چیزی که دوست داشتمم می‌گفتم بسه. چرا این قدرت رو بعضی‌ها ندارن؟) حتی یه وقت‌هایی حس می‌کردم مشکل از منه. من یه چیزهایی رو به خودم نمی‌بینم انگار. صادقانه، نمی‌بینم هم. این دیگه حدِ ناسالمِ خویشتن‌داریه. این قسمتی هست که باید هرسش کنم. باید تیمارش کنم، هدایتش کنم، تا به اون حد معقول و سالمِ خویشتن‌داری برسه. اما یه ترمزِ درونی هم دارم که می‌گه: ولی تو در حدی نیستی که خودت رو به این روز بندازی. اسمش چیه؟ غرور، عزت نفس؟ همون، جلوم رو می‌گیره. بعد بربر نگاه می‌کنم به اونایی که نمی‌فهمن من چقدر دارم از خودم پاسداری می‌کنم. چطور متوجه نمی‌شن؟ یعنی می‌خوان من کولی‌بازی دربیارم؟ چرا آدمیان نمی‌تونن متوجه یه چیزی که بدون اغراق و ادعاست، بشن؟ چرا همه‌چی باید توی بوق و کرنا باشه تا صداش شنیده بشه؟

 

ولی من کسی رو داشتم که اینو می‌فهمید. نه همیشه، اما یه وقت‌هایی متحیرم می‌کرد. طوری که می‌گفتم آهان! این که فهمید! پس مشکل من نیستم. و جوابی که می‌گرفتم، از اونایی که می‌فهمیدن، خیلی دلم رو قرص می‌کرد. می‌گفتم ببین، درسته. خیلی آروم می‌شدم. کسی که الان توی ذهنمه به نمایندگی از اینا، یه جاهایی وحشتناک متوجه شد. همین قبل رفتنم کاری کرد که به گریه بیفتم. رقت‌انگیزه، نه؟ که وقتی یکی بفهمه تو چطوری داری خودت رو پاسداری می‌کنی، دستت رو بگیره و توی مسیری بذارت که تو امن‌تر باشی. بگی عه، همینو می‌خواستم. چطوری فهمیدی؟ چطوری فهمیدی کاری که من می‌کردم برای این بود؟! 

 

دارم گریه می‌کنم. نه از یادآوری این قضیه، از دونستنِ این حقیقت که چقدر این تجربه‌ها برام کم بوده. انگار طلبکار که نیستم هیچی، بدهکار هم شدم. خیلی غم‌انگیز نیست؟ 

 

دلم برای خودم می‌سوزه. خیلی دلم برای خودم می‌سوزه. 

 

ولی هرچیزی هزینه‌ای داره. اگه برام مهمه اعتبارم پیش بقیه، این شرمندگی بی‌معنیه. باید منم بتونم دریده و نفهم باشم. بگم پس من چی. عاه خاک توی سر فلانی. تف به ذات اون یکی. غلط کرده این کار رو کرده، پدرش رو درمی‌آرم. بمیر و منو ارج بنه. 

 

اما وقتی تو توقع ارج و قرب از دیگران داری، به نظرم یه جور دفاعه. انگار پیش خودت نداری، پس از دیگران می‌خوای. من می‌خوام که نخوام، می‌خوام پیش خودم ارج و قرب داشته باشم. معتبر باشم، حتی اگه یه جاهایی دلم برای خودم بسوزه. نه، بهم مدال افتخار نمی‌دن. به تعداد انگشت‌های یک دست هم قرار نیست برسن کسایی که می‌فهمن. 

 

عوضش باعث می‌شه چیزی باشم که دلم می‌خواد. به هرچیزی تن ندم. برای بقیه. به هرکاری دست نزنم، بعد بگم وای چرا یارو این‌طوری کرد؟ من که اینطوری بودم.

 

حالم به‌هم می‌خوره از این‌جور تجربه‌ها. تهش همیشه از خودم بدم اومده.

 

بیست‌وپنج‌سالگی، بعد نه روز، من همچین نگاهی بهت دارم. این درجه از پختگی رو جای خوبی پیدا کردم. حالا حس خوشایندی بهت دارم.

Lullaby
۲۹ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۳