Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

وقتی می‌گم تف توی این زندگی

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۱۸ ب.ظ


من با هرچی می‌تونم کنار بیام، جز مُردن یا بیماری حیوون‌ها. به‌خصوص حیوون‌های خودمون. اونم کی؟ رابین. شت. به‌معنای واقعی کلمه، شت و تف توی این زندگی. اون سگ مهربون و بازیگوش که با هر تنااااابنده‌ای می‌تونست ارتباط برقرار کنه، باش دوست بشه، دوستش داشته باشه، باش بازی کنه و مراقبش باشه، حالا خودش مریضه و تف توی این زندگی که کسی نیست مراقبِ اون باشه. رابین جوجه‌هامونو بزرگ کرد. تامی، همون دوبرمنِ غول‌آسای نازنین‌مون رو بزرگ کرد و مرگش رو دید. مرگش رو، دید. حتی با خرگوش‌مون بازی می‌کرد. لی‌لی رو از وقتی عَووعَوو می‌کرد و طفلی بیش نبود، بزرگ کرد. جسیِ زخم‌خورده و رنجور و آسیب‌دیده رو دوست داشت، دوستش داشت. طوری که حالشو خوب می‌کرد. طوری که خدایا، من احترامو توی چشم‌هاش می‌دیدم، بااینکه صاحب اصلی خودش بود نه جسی. رئیس‌بازی درنمی‌اورد. سلطه‌گری نداشت. همیشه دوستانه و صمیمی بود. با اون قیافۀ روباهیِ پدرسوخته‌ش که هیچ‌وقت فکر نمی‌کنی این موجود یه روزی... نباشه. 


من یه درصد از غم داداشم و به‌خصوص دیانا رو نمی‌تونم درک کنم؛ چون من با هیچ‌کدوم از سگ‌هامون رابطه‌ای رو که اونا داشتن، نداشتم. و دیانا، لعنت به این زندگی. دیانا از هفت هشت سالگیش با رابین بزرگ شد. رابطۀ بین این دوتا به‌قدری ناب و معرکه بوده که وقتی داداشم گفت رابین توی آی‌سی‌یوئه و رفته توی کما، خواهرم عینکشو برداشت و من دیگه نخواستم نگاهش کنم و داغون شدنش رو ببینم... رابین اولین سگ‌مونه. اونم توی زمانی‌که مادرم اصلاً اجازه نمی‌داد دیانا با هیچ‌گونه حیوونی، ارتباط برقرار کنه. اونم سگ. اونم توی دوره‌ای که اوج آسمش بود و کوچیک‌ترین تحریکی، آلرژی‌شو برمی‌گردوند. و یهو، داداشم با یه سگ روباه‌گونه و دم‌پفی و کوچولو با دهنِ باز و لبخنده و بازیگوشانه، می‌آد خونه. و بهش اجازه می‌ده به اولین حیوون عمرش دست بزنه، باهاش بازی کنه، و با هم دوست شن. 


می‌دونم عمرش به دنیا نیست. داداشم گفت دعا کنین، اما کبدش سرطانی شده و عملاً با نصف کبدش زنده‌ست. وای خدا. وقتی به رنجی فکر می‌کنم که اون حیوون، اون حیوونِ همیشه مهربون و لبخنده و بازیگوش تحمل می‌کنه... می‌گم هرچی تف توی دنیا هست، به این زندگی. من نشستم یه گوشه و دارم درنهایت سلامتم، فقط ازش می‌نویسم. و تمام این چندروز اون... بیهوش افتاده و... دنیایی نداره. وقتی تصور می‌کنمش، می‌خوام بلندبلند زار بزنم. کاش این‌قد خوب و سالم و سرزنده نبودی... تازگی داشتم فکر می‌کردم این همه حیوون اومدن و رفتن این مدت، ولی رابین بوده و مونده و برای خودش شخصیتی شده. پیر شده اما هنوز مثل همون بچگی‌هاشه. همیشه همراه، دوست، بازیگوش، پدرسوخته. 


و هربار یه حیوونی می‌میره، می‌گم... ما خودمون رو بستیم به دنیای بعد مرگ و فلان. اما حیوون‌ها چی؟ اونا کجا می‌رن؟ جایی‌که می‌رن، چقد شادن؟ ما رو می‌بینن؟ می‌تونی گاهی حضورشو حس کنی؟ تا ماه‌ها بعد از مرگ تامی، به دیانا می‌گفتم هنوز پارس‌های رعشه‌براندازش توی گوشمه. و خیلی وقت‌ها سرمون رو برمی‌گردوندیم و فکر می‌کردیم صداشو شنیدیم. ینی همون حسی که به درگذشتِ یه آدم داری، برا حیوونم داری. چطور دیگه می‌تونی بش بگی "حیوون".

۹۷/۰۱/۳۱
Lullaby