Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

یک ماه بعد از بیست و چهار سالگی

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۲۹ ق.ظ

 

این اسمش چیه؟ تله‌پاتی؟ نزدیک بودن دل‌ها؟ آگاهیِ یه ناخودآگاهِ جمعی یا ناخودآگاهِ یه آگاهیِ جمعی؟ به‌هرحال، قبل اینکه mission blue پست بزنه، می‌خواستم بیام اینجا بنویسم. اومدم اینجا دیدم عع، دقیقاً چیزی زده که منم می‌خواستم بزنم. قدرت خدا.

 

یادمه قدیم‌ها ری می‌گفت بیست و چهار سالگی آدم باید خیلی خفن باشه. ترکیب چهار و شیش، خیلی باحال نیست؟ وقتی این حرف رو می‌زد که پونزده شونزده سال‌مون بود. نمدونم هنوز بهش اعتقاد داره یا نه، منم معتقد به جادوی اعداد و فلسفۀ ریاضی و این چیزها نیستم، اما می‌خوام بیست و چهار سالگیم خفن باشه. می‌خوام ترکیب چهار و شیشم خفن باشه، صرفاً به این دلیل که یک جا توی این زندگی یکی بهم گفت باید خفن باشه، صرفاً به این خاطر که "دلم می‌خواد" خفن باشه. چه اهمیتی داره چی کار کرده‌م و چی کار باید کنم؟ یه سال بیشتر قرار نیست بیست و چهار ساله باشم. هرچیزی رو آدم می‌تونه توی یک سال تجربه کنه، نه؟ چه بد، چه خوب، چه سخت، چه آسون، هرچی.

 

خوشحالم؟ افسرده‌م؟ ناامیدم؟ امیدوارم؟ نمدونم. همه‌شونم. یه ترکیبِ چهار در شیش از احساسات مختلفم و بیست و چهار تا احتمال پیش روی زندگیم وجود داره که با فکر کردن بهشون نمی‌خوام آرامش لحظه‌مو به‌هم بزنم. ممکنه دو ماه دیگه ایران نباشم. ممکنه تا آخر بهار ایران باشم. ممکنه سال دیگه هم ایران باشم. ممکنه گلاسگو باشم. سیتل باشم. بریستول باشم. گلوی باشم. میلان باشم. سنگاپور باشم. ویکتوریا باشم. نیوزیلند باشم. مشهد باشم. تهران باشم. یه جایی باشم که تا حالا جزو گزینه‌هامم نبوده. اصن نباشم. چه می‌دونم؟ فعلاً که هستم، همین که هستم و می‌خوام بیست‌چاری خفن باشه کافی نیست؟ 

 

می‌خوام خفن باشم. شاد باشم. سالم باشم. حالا چه اهمیتی داره امریکا باشم، سیبری باشم، مریخ باشم؟ 

 

توی بیست و سه سالگی خیلی تلاش کردم، حرص خوردم، گریه کردم، افسرده شدم، تا تهش رفتم، برگشتم، اما خوشحال هم بودم. چون کارهایی که دوست داشتم می‌کردم. نباید آدم فراموش کنه چون درگیر سختی‌ها می‌شه، چون کروناست، چون رقابت زیاده، چون گرونیه، چون نمدونی تا کِی زنده‌ای، خوشحال نباشی. من توی این سال خوشحال بودم چون خیلی چیزی یاد گرفتم. چون رشد کردم. خودم رو بیشتر شناختم. آزمون و خطا کردم. فکر زیاد کردم. جسارت کردم. عشق ورزیدم. تا جایی که تونستم دست بقیه رم گرفتم. جمعه‌ها باوجود هر مشکلی که بود نشستم کنار کسایی که باهاشون بهم خوش می‌گذشت. خیام رو داشتم. جمع‌های خیلی خوبی داشتم. سختی کشیدم. آسونی کشیدم. حرص خوردم. آرامش داشتم. حرف مفت زیاد شنیدم. حرف درست هم زیاد شنیدم. کمک‌های عجیبی بهم رسید. کمک‌های مهمی ازم دریغ شد. تلخ داشتم، تلخ بودم، شیرینی داشتم، شیرین بودم، مگه این زندگی نیست؟

 

از بیست و چهار سالگی چی می‌خوام؟ کتاب بخونم؟ فیلم و سریال ببینم؟ قله‌های علم و دانش و موفقیت رو فتح کنم؟ دنیا رو ببینم؟ افق دیدم رو بیشتر کنم؟ بنویسم؟ بخوابم؟ بمیرم؟

 

از بیست و چهار سالگی فقط می‌خوام خفن باشه، چون دلم می‌خواد.

 

۹۹/۱۲/۲۲
Lullaby