Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

سال مامانی و باباییمه. دو تا آدمی که همه می‌گن، از غریبه تا آشنا، مثل‌شون نبوده و دیگه نخواهد بود. به فاصلۀ کمی از هم رفتن. مامانیم تهران بود. باباییم مشهد. باباییم بعد مامانیم فکر کنم افسرده شده بود. قبل اون هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چیزی مثل عشق و اینا بین‌شون باشه، اونجا تنها موقعی بود که حس کردم باباییم چقدر به مامانیم متکی بوده. این فقط فکر منم نبود. نمدونم، شایدم اصن این فکر درست نیست، شاید از اون چیزاییه که آدما توی ذهن‌شون درست می‌کنن که به ماجرا رنگ‌ولعاب بدن. ولی باباییم واقعاً خیلی کم‌حرف شده بود و توی خودش بود این آخرا. دکترش هم گفت شوک داشته. نمدونم، عجیب بودن هردوشون. 

 

این مقایسۀ درستی نیست، اما از همه بیشتر من رو به مامانیم شبیه می‌دونن همه. از بچگی تا الان. حتی از مامانم بیشتر، که خیلی وابستۀ مامانیم بود و شبیه بهش و دختر اوله و اینا. من هم قیافه هم اخلاقی می‌گن خیلی شبیه مامانیمم. من و مامانیمم سال‌ها همزیستی خیلی جالبی داشتیم. شاید من بیشتر از هرکی حتی خواهر بزرگم که نوۀ بزرگتره باهاش این ور اون ور می‌رفتم. ولی مامانیم هم قیافه‌ای هم اخلاقی و هم هوشی از من خیلی سرتر بود. اصن آدم عجیبی بود برای زمان خودش. باباییمم کل ایران رو بگردی پیدا نمی‌کنی ازش. هردو خیلی عجیب بودن برای زمانه و امکانات خودشون. هردو به‌شدت باهوش و باشخصیت و بزرگ. کلمات اینجا خیلی پوچ می‌شن. خیلی پوچ.

 

من به سال‌شون فکر نمی‌کردم. دیدم چند روزه ناخودآگاه یادشون می‌افتم. صداشون رو توی سرم می‌شنوم. باباییم تا روزهای آخر عمرش کار می‌کرد. اگه یه روز نمتونست بره و مریض بود، حالش خراب می‌شد. کار زیاد. توی این سن دیگه کی این‌قدر کار می‌کنه. توی اوج خستگیشم حوصلۀ ما رو داشت. می‌خواست دور و برش باشی و حرف بزنی، حتی اگه خودش حال نداشته باشه حرف بزنه. خیلی آدم جدی‌ای بود، خیلی جدی. خیلی جدی و سخت‌کوش و کاری. اما با علاقۀ زیادی نگاهت می‌کرد. همیشه به همه‌ گوش می‌داد. حواسش خیلی جمع بود، تا همین اواخر. خیلی دست‌ودلباز بود. جوری که اصن احساس نمی‌کردی. این‌قدر یعنی مهربون و بزرگ بود. «بابا جان» از دهنش نمی‌افتاد. مثل مردای قدیمی نبود که خیلی خودشو دور بگیره از ماها، ولی همون بزرگی رو داشت. مامانیمم خیلی آدم محکمی بود. زن عجیبی بود، زبون خیلی تندی داشت. خیلی رک بود، طوری که امکان نداشت بهت برنخوره حداقل یک بار. چه توی محبت چه توی انتقاد. چه توی چیزهای دیگه. یه وقتایی اصن اهمیت نمی‌داد چی می‌شه، حرفشو می‌زد. خیلی براش مهم بود همه راحت باشن. کسی الکی سر مناسبات حرفی نزنه یا به کاری تن نده. به هرکی دستش می‌رسید عشق می‌داد. عشق‌های دور و سخت. به هرکی به زبونِ خودش. مدرسۀ من بارها اومد. با همکلاسیام دوست می‌شد. باهامون اردو می‌اومد. می‌زد می‌رقصید آواز می‌خوند. کجا دیگه این آدم پیدا می‌شه؟

 

چه خوبه اگر جایی نبودی، چه حالا مرگ چه دوری و جدایی و مهاجرت و هرچی، این‌طوری ازت یاد کنن. به خوبی. به این‌که تکرارنشدنی بودی. یه دونه بودی. گاهی فکر می‌کنم باید یاد بگیرم. مثل باباییم سخت کار کنم و به زندگیم مطمئن باشم. مثل مامانیم بتونم با هرکسی از راهِ خودش هم‌زبون شم. خواسته‌هامو بگم. خیرم به بقیه برسه. نه، اینا خیلی کمن براشون. کلمات پوچن، پوچ.

Lullaby
۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۸

 

من نمدونم چیزی که نکشدت واقعاً قوی‌ترت می‌کنه یا نه آقای نیچه، ولی قطعاً تو رو می‌سازه. من که قوی‌تر نشدم اصلاً، خیلی هم ضعیف شدم، خودم رو کشیدم بالا، الان هم از نشون دادنِ زخم‌ها و آسیب‌ها به بقیه احساس ضعف نمی‌کنم. اگر کسی با دیدنِ اینا وحشت کنه یا سواستفاده کنه، اون مسموم و بی‌شعوره و باید بره خودش رو درست کنه. اگر کسی هم می‌گه هففف نباید نشون بدی، حفظ ظاهر کن، قوی باش، بره گم شه. همه می‌دونن توی زندگی چه خبره. اگر نمتونی ببینی، نمتونی هم بپذیری! نمتونی وقتی سر خودت یه چیزی می‌آد، باهاش کنار بیای. الکی به خودت می‌گی وانمود کن، تو قوی‌ای، بعد از یه جای بدترت می‌زنه بیرون. احمق نباش. اگر زمین می‌خوری، باید پاشی و خودت رو بتکونی. ولی قبلش باید بفهمی خوردی زمین! نمتونی پاشی بگی چیزی نشد. من خوبم. اصلاً من که زمین نخوردم. گه نخور. همه زمین می‌خورن. مسئله نحوۀ برخورد با قضیه‌ست.

 

من این دو سه سالِ اخیر خیلی زندگی سختی داشتم و این ماه‌های اخیر هم با وجود تغییرات زیادی که تجربه کردم، هروقت می‌خوام به خودم بگم ایول، خوب اومدی، یادم می‌افته که تنها نیومدم. من آدم‌های خوب و درستی داشتم یا دارم. مهم نیست یکی رو یک روز دیدی، یکی رو ده سال. یکی دیروز باهات صمیمی بود، امروز غریبه. مهم اینه که به خودت اجازه بدی این چیزها برات داستان نشن. آخه داستانی نیست. زندگی همینه. باید وایسی نگاهش کنی. باید این‌قدر در خودت پذیرندگی به وجود آورده باشی که هرچی شد، با آگاهی باهاش برخورد کنی به‌جای این‌که ازش به‌زور معنایی رو که دوست داری بکشی بیرون. 

 

حالا تو به من بگو، من قوی‌تر شدم یا چی؟ اهمیتی نداره. آقای نیچه، منِ اندک و طفل، عرض می‌کنم خدمت شما که این حرف‌ها رو خودتون و رفقاتون می‌زنین که زندگی رو راحت‌تر کنین. که حس بهتری به آدم بدین. یعنی من فکر می‌کنم فلسفه با دادنِ درک و تحلیل از جهان، می‌خواد این کارها رو بکنه. حال خوب. زندگی راحت‌تر. اما واقعیت اینه که تو وقتی رشد می‌کنی که حسابی به‌هم ریختی. حالت بده. زندگی سخته. هیچی پیش نمی‌ره. آدما می‌رن. روابط خراب می‌شن. عزیزات رو می‌ذاری کنار. آرزوهات به باد می‌رن. پول نداری. با آدمای ناجور طرفی. یه مرگت هست خلاصه. تنها می‌مونی و باید کشف کنی، تجربه کنی، بشناسی، آدم پیدا کنی. خودتو پیدا کنی. اگر راست می‌گی، حالا بگو ببینم می‌تونی چی کار کنی. 

 

+ بی‌ربط: آقای زیبا و فریبا، لو گرم، توی یکی از آهنگ‌هاش می‌گه یا دوستم داری یا ولم کن برو. یه چی شبیه همون فاز مولانا که می‌گه خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن. بعد من این‌طوری بودم که جدی؟ این‌قدر می‌تونین محکم باشین روی این قضیه؟ یعنی نمتونی بگی حالا اشکال نداره، تو هم باش، یه کاریش می‌کنیم؟ بیا دوست باشیم که هیچی بالاتر از دوستی نیست و این اداها؟ دیدم نه، اینا تاکسیک‌بازیه. لو گرم و مولانا راست می‌گن. مطمئنم کلی آدم دیگه هم همچین اعتقادی رو دارن. دربرابر هر مسئلۀ انسانی‌ای، اگر کسی نمتونه بپذیره اون رو، بره پی کارش. مگه چقدر زنده‌ایم؟ این زندگیِ دو روزه که نتونی واسه دل خودت زندگی کنی، به درد نمی‌خوره.

Lullaby
۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۱