امروز آغاز ترم جدید دانشگاهمان است. اما من نرفتم، چون کلاسی هم نداشتم. هفتهام از یکشنبه شروع میشود و سهشنبه و چهارشنبه هم کلاس دارم. همینقدر راحت و سبک. این ترم پانزده واحد بیشتر ندارم. هرچه ارائه کرده بودند برداشتم. خیلی درسها را هم پاس کرده بودم. کلاً هشت واحد بیشتر باقی نمانده. شاید این همه واحد زیاد برداشتن بیفایده بوده ولی چه کنم. بههرحال از خودم راضیام و طوری که خواستم این شش ترم را گذراندهام. درعوض این ترم به برنامههای جانبیام میرسم. زبان میخوانم. شاید دورههای آیلتس هم بروم. بیشتر میخواهم بنویسم، کلی برنامۀ نوشتنی و خواندنی دارم. از کتابهای نخوانده و مانده در کتابخانهام که نگویم. بالغ بر صدتا هستند. اگر باز چیزی نخرم.
بتی را ول کردهام از بس این چند روز سوت میزد. خیلی وقت هم بود ول نشده بود، حق داشت. ولش کردم و رفت کمی آببازی کرد و خودش را شست. خوشحال شد. الان هم نشسته روی لامپهای آشپزخانه و صدایم میزند. جوابش را که میدهم نمیآید این طرف. خودم توی هال نشستهام. نمیآید ولی دوست دارد بداند هستی همین اطراف. الان دارد برای خودش حرف میزند هی.
فردا بعد از دانشگاه باید بروم قهوه بخورم. باز هوس قهوه کردهام و آخرین بار فکر کنم سه هفته پیش خوردم. نه البته تهران هم خوردم. چندبار هم خوردم. پس یعنی دو هفته میگذرد. البته دیروز هم سعی کردم بخورم ولی قهوۀ خوبی نشد. رفته بودیم ویلایمان و امکانات قهوه درست کردن مناسب نبود و چیز دلچسبی نشد.
فردا بعد از دانشگاه میروم قهوه میخورم. به این بهانه کافهکتاب آن ناحیه را هم کشف میکنم. چند وقت پیشها دایی و زنداییام گفتند طرفهای دانشگاهمان(البته بیشتر نزدیک دانشگاه آزاد است تا دانشگاه ما) یک کافهکتاب بزرگ هست و تعجب کردند که تا حالا آنجا نرفتم. خودم هم تعجب کردم که حتی ندیدمش. بااینکه اتوبوسی که خیلی وقتها سوارش میشدم از همان بلوار میگذشت.
توی اینترنت سرچش کردم و آدرس دقیقش را یافتم و دیدم جای قشنگی هم است. دیگر واجب شد سری بزنم. سر کلاس با کیارستمی را هم میبرم کمی آنجا بخوانم. کتابی که خیام بهقصد دیانا خرید. اما اول خودش خواند و حالا هم من دارم میخوانم و دیانا با این سرعت کتاب خواندنش شاید هیچوقت نخواندش. چون ناطوردشت را از دورۀ کارگاهِ پارسالم دارد میخواند و چند صفحه بیشترش نمانده و باز هم تمامش نمیکند. تازه فرنی و زویی هم گرفته بخواند، قطری ندارد ولی وسطش مانده. پاریس جشن بیکران را برداشتم من خواندم، درحالیکه قبلش فقط مقدمهاش را خوانده بود. پس از باران را هم نصفه خوانده. تازگی دیدم دو جلد بینوایان را برداشته و دارد میخواند. چطور میتواند این همه کتاب را کُند و نصفه بخواند. تا الان هم زیادی گیرش دادهام، شاید برایش اینطوری بهتر است. میگوید تند بخواند چیزی یادش نمیماند. مثل عامهپسند بوکوفسکی که یک روزه خواندش و چیزی یادش نماند. حالا یک چیز را سریع خوانده، به همه تعمیم میدهد. دیگر ناطوردشتی که قریب به یک سال دستش است، از کُند خواندن هم گذشته. چطور این را یادش نمیرود.
من خواهربزرگۀ خیلی خوبی نیستم وگرنه نصف روزنوشتم را به خواهرم اختصاص نمیدادم و از خودم یا نوشتن مینوشتم و قهوهای که قرار است فردا بخورم و کافهکتابی که کشف میکنم و اولین کلاس ترم جدیدم که با استاد دلخواهم تشکیل میشود و امیدوارم بیاید. کلی کار هم دارم و بهتر است حواسم به خودم باشد. الان دیدم ساعت پنج و پنج دقیقه است. میروم گوشیام را چک کنم ببینم خودش است یا نه. معمولاً که خودش است.
+ پانصد و هفتاد کلمه.