Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

سلام. این اولین پست من بعد از دو ماه و نیم ننوشتنه. چقدر ویرده این حس. نمدونم تا حالا شده بود اینقدر اینجا ننویسم یا به نظر خودم زیاد میاد؟ کیبورد لپ تاپم هنوز درست نشده، برای اونایی که در جریانین و حتی اونایی که نیستین، دارم با کیبورد قدیمیم تایپ میکنم و نمدونم نیم فاصله ش کجاست. پس همینطوری خواهم نوشت.

 

1. شمارۀ یک مال کساییه که باعث شدن بیام اینجا بنویسم. من یادم بود بیام بنویسم ولی نمتونستم. دست و دلم نمیرفت. جالبه، اینقدر من با این بلاگ گره خوردم که وقتی یه مدت نوشته نمیشه فکر میکنین واقعاً نیستم و دنبالم میگردین. هنوز خیلیا کنارم نیستن. خیلیا رو از دست دادم. ولی خب، به نظرم این درسته که آدمای درستت کنارت میمونن. اینو با امیرکاج یه بار درباره ش حرف زدیم. حداقل من از اون آدمایی نیستم که همه ش با دوستام باشم. بیشتر اتفاقاً با دوستام نیستم. :)) اما جای درستش دنبالشون میری و اونا همیشه هستن. اونام جای درستش دنبالت میان و همیشه هستی. اینه برای من دوستی. پس ممنون.

 

2. یه مدتی رو با این فکر گذروندم که کجا برم؟ راستش انتخاب هایی که آوردم نه اونقدر خوب بودن که با کله برم، نه اونقدر بد بودن که ولشون کنم. درحقیقت، دو تاشون کورس و دانشگاه های خیلی خوبی ان اما مشکلات زیاد دارم. خیلی به ناراحتی گذروندم که ترجیح میدادم اینا رو نمیداشتم و دوباره تلاش میکردم، تا اینکه بدونم هستن و قراره نرم. حسرت هردوشون باهامه و میگم یه وقتی باز شانسم رو اینجاها امتحان میکنم و این دفعه شرایط بهتر میشه. امیده دیگه، گناه بزرگ بشر. بعد از دو سه ماه درگیری، شدن سه تا و همون رو انتخاب کردم برم که از بقیه دست یافتنی تر بود و با موقعیت الانم بیشتر جور درمیومد... دیگه ببینم چی میشه. میشه، نمیشه؟

 

به طرز عجیبی یه سری از چیزاش خیلی خوب جور شد. متنفرم اینو بگم، چون به طرز گریه داری هیچی برای من جور نشد! دیدین اینایی رو که میگن خودش جور شد؟ بعد چیزای عجیبی هم براشون جور شده، با عقل جور درنمیاد، همین هم طرف رو خوشحال میکنه چون در واقعیت و با پتانسیل های اون موقع نمیشده، ولی جور شده. برای من برعکس بوده. خیلی راحت گزینه هام داشتن جور نمیشدن. یه شکلک خنده رو اینجا پاک کردم از بس موقعیتم ابزورده. آره، داشتم فکر میکردم چی کار کنم که... خیلی اتفاق عجیبی افتاد. من یه جا اپلای کردم که اسمش رو میذارم پی. گفتم خب، اگه اون دو تا گزینۀ خوبم رو نتونستم برم، پی رو برم دیگه. نمیخواستم سال دیگه هم بمونم راستش. این جایی که اپلای کردم، رشته ش رو دوست داشتم، اما جای خیلی خوبی نبود. بد نبود، متوسط بود، رنکش از بقیه جاهایی که آورده بودم پایین تر بود اما شدنی تر بود، میدونین؟ با امیرکاج که حرف میزدم، میگفت من ناراحت میشم تو با این جاهای خوبی که آوردی آخر بری اینجا. راست میگفت، ولی همینه دیگه. این یه ریسه. رقابته. گاهی چیزی که لیاقتش رو داری گیر نمیاری، گاهی هم چیزی بیشتر از لیاقتت گیر میاری. کجای زندگی عادلانه بوده؟ :))

 

بعد یه اتفاق عجیبی افتاد.

 

من پی رو قبول نشدم. 

 

=))

 

پسر. هنوزم یادم میفته خنده م میگیره. ینی گزینه ای که میگفتی خب بایدیفالت قبوله، جاییه که خیلیا میزنن که مطمئن باشن میرن، و من نیووردمش! ینی بدترین حالتمم خراب شد.

 

یه جا دیگه هم تقریباً موقع این یکی اپلای کرده بودم که اسمش رو میذارم بی. از پی خیلی بهتر بود و خیلی هم تعداد کمتری میگرفت، گفته بودم اگه بی رو نیارم خب پی رو که میارم. بعد... :)). اصن کار به اونجا نکشید، میدونین؟ منم داغون افتادم که آخ، پی رو نیووردم پس بی رو که قطعاً نمیارم. انتخاب های دیگه مم که پذیرش گرفته بودم ولی نمتونستم برم. این حد از بدبختی رو چطور باور کنم؟ چطوریه که برای من هی نمیشه؟

 

در کمال ناامیدی، اسمم رو دیدم. توی بی. اصلاً باورم نمیشد. چند بار لیست رو نگاه کردم. هی اسم خودم رو دیدم. دنبال یه فیلتری چیزی بودم که ثابت بشه اینم پذیرش گرفتم ولی نمتونم برم. چیزی پیدا نکردم. خیلی خوشحال نشده بودم، چون نمتونستم باور کنم که اینقدر راحت میشه. گفتم خب، مثل اونای دیگه، به مراحل بعدیش نمیرسم. بعد یکی از دوستای ری داشت یه جا همون دور و برا درس میخوند، ری بهم آیدیش رو داد که باهاش حرف بزنم. ببینم این گزینه ایه که میتونم برم دنبالش یا ولش کنم. طفلک خیلی با جون و دل کمکم کرد، امیدوارم بهش برگرده. دیدم نه، انگار این یکی شدنیه. دیدم دانشگاه مون گروه داره. توی گروه رفتم و گفتم فلانی ام و اینجا اینو قبول شدم. یکی اومد پی ویم که عه تویی؟ ما دنبالت میگشتیم. تو تنها کسی بودی که اسمش توی لیست بود ولی توی هیچ کدوم از گروها و اینا نبود. نمتونستیم پیدات کنیم. بیا توی گروه واتساپ مون. دیدم پنج تا از بچه هایی که توی لیست بودن توی گروه واتساپن. خیلی اطلاعات هم داشتن، پیگیر و جدی، منی که دنبال بهونه بودم اینو ول کنم، کاری کردن که باور کنم این یکی شدنیه. خیلی بچه های خوبی ان. همدیگه رو میشناختن از قبل، که خب خیلی عجیب بود ولی بعد فهمیدم که بیشتر بچه هایی که نمره بالا توی رنکینگ گرفته بودن دعوت کرده بودن مصاحبه، جز منو. من فقط مستقیم پذیرش شده بودم. برای همین من اونای دیگه رو ندیده بودم ولی اونا همه هم رو میشناختن و جالب اینکه مصاحبه هاشون باهم بوده. خلاصه... نمدونم، من سعی میکنم خیلی امیدوار نباشم. میگم شاید اینم نشه. هنوز گزینه های دیگه رو نگه داشتم و حتی ممکنه بازم اپلای کنم که مطمئن بشم به در بسته ای نمیخورم. بی جای خیلی خوبیه، وقتی به امیرکاج گفتم خیلی خوشحال شد. اونم گفت جای خوبیه. احتمالاً خوب پیش بره. فعلاً دنبال کارای سفارتم. هنوز اون دو تای دیگه ای که خیلی دوست داشتم مغزم رو تلخ نگه داشته و گاهی فکر میکنم شاید اگه دنبال اونا رم بگیرم بتونم برم. اعصابم ضعیف شده. شاید بعداً پشیمون شم که بیشتر تلاش نکردم، ولی دوست دارم یادم بمونه چقدر خسته شده بودم.

 

3. اگه شمام توی این مسیر هستین، خیلی مراقب باشین. میدونم هستین. احتیاط های اولیه رو تقریباً همه میدونن. اما آدمای الکی هم زیاد پیدا میشن توی راهتون... که به اشتباه بندازنتون. که گول زننده به نظر بیان. مثلاً یه یارویی هست که یه کانال خوبی هم داره، پوزیشن های بورسیه و فانددار میذاره، بعد تازگی اومد گفت میخوام یه پست بذارم که خودم چطوری امسال پذیرش گرفتم و بیام ریز بهتون بگم، کانالش هم خیلی معروفه و خیلی عضو داره و فکر میکنی خیلی آدم خفنیه، بعد در کمال حیرت کلاً سه جا بیشتر نذاشت. صادقانه، جاهای خاصی هم نبودن! ینی تو که با این آب و تاب میای میگی آدم فکر میکنه... پلی تکنیک؟ زوریخ؟ کویین مری؟ یو بی سی؟ ام آی تی؟ :)) یکی از جاهایی که قبول شده بود اتفاقاً منم قبول شده بودم، دقیقاً همون رشته و دانشگاه، ولی اصلاً فکر نکردم که میتونم بیام زیر و بم اپلای رو به ملت بگم. ینی درسته پذیرش گرفتن راحت نیست، اما فقط یکی از مراحله! تو خودت الان کجایی؟ هروقت ویزات دستت بود و داشتی اونجا درس میخوندی و واقعاٌ راضی بودی، بعد بیا بگو! اینقدر اینجور آدمای خجسته توی این مسیر هستن که آدم دلزده میشه اصن. میگه وای، نکنه منم مثل اینا شم؟ 

 

اگه دیدین دارم شبیه اینا میشم، بی تعارف بم بگین. قول میدم خفه شم و ازتون تشکر کنم.

 

4. یکی از بچه هایی که با ما قبول شده، دوست پسرش هم دقیقاً همین جا قبول شده. با اینکه هنوز یکی دو ماهی به موقع خوابگاه مونده، ایمیل زده دانشگاه که میتونن خوابگاه باهم بیفتن یا نه. اون وقت من که برم، خیام اینجا میمونه. یاد این جملات زرد و شاخ پندارانه میفتم که عقابا همیشه تنهان. 

 

آخه خیام هم واقعاً مثل عقاباست. 

 

5. خیلی توی این یک سال اولویت ها و عاداتم تغییر کرده. چند روز پیش با خیام رفتیم دم خونه یکی از دوستاش که برش داریم بریم بیرون، بم گفت داستان چی جدیداً نوشتی، من گفتم هیچی. دیگه خودمم تعجب نمیکنم که جرئت میکنم اینو بگم. ولی بقیه هنوز عادت ندارن. خیلی پیگیر شد که چی شده و چرا و اینا، منم گفتم نمتونم دیگه بنویسم. خیلی ایده دارم، خیلی شده نصفه نصفه بنویسم، ولی خیلی افکارم عوض شده. دربارۀ نوشتن. دربارۀ آینده. زندگی. کمتر میتونم از داستان ها لذت ببرم و بیشتر دارم کتابای رشته خودم رو میخونم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری بشم، ادبیات خیلی توی این سال ها غلبه داشت، ولی اینو نشونۀ بدی نمیدونم. قبلاً چرا، میترسیدم، ولی میگم این یه مرحله ست. شاید بعد برگردی و بتونی بنویسی. اینکه فعلاً نمتونی مثل قبل ادبیات بخونی و بنویسی لزوماً چیز بدی نیست. اتفاقاً شاید یه جور رشده. شاید یه سری چیزای دیگه جمع کردی و بعد برگشتی نوشتی و این دفعه بهتر شدی. کلاً دارم به لحاظ فکری خیلی به این سمت میرم که موقعیت ها و تغییرات توی مسیر زندگی اگه مطابق خواسته ت نیستن به این معنا نیست که بدن و بهت ضرر میرسونن. مگر فکر کنی بدن و بهت ضرر میرسونن! همین که تلاش کردم طور دیگه ای به موقعیتم نگاه کنم، دیدم دارم طور دیگه ای هم درک میکنم. و خوشم اومد. احساس کردم مغزم داره توی فاز خوبی از رشد میره. یعنی صرفاً رضایت قلبی و درونی نیست، فکر میکنم اساس شناختی هم داره.

 

6. گاهی که خیلی شرایط سخته، یادت میره اتفاقای خوب رو. سعی کن یادت نره. نه، اصلاً آدمِ مثبت اندیشی نیستم و دوست هم ندارم کسی رو به مثبت اندیشی دعوت کنم، از قضا مخالفش هم هستم، ولی فکر میکنم ماها همیشه بخشی از واقعیت رو میبینیم. بخشی که میخوایم ببینیم و ازش نتیجه گیری کنیم. و چقدر انسان میتونه کور باشه. چقدر میتونه مقاومت کنه دربرابر اینکه رشد کنه و بهتر بشه. جدی میگم. فکر نمیکنم که انسان واقعاً دلش میخواد رشد کنه و جویای کمالاته. دراصل دنبال پوشوندن خودشه. پوشوندن عیب هاش. رشد و کمال هم برای همینه، ولی گاهی هم به بهانۀ رشد و کمال دنبال پُر کردن کاستی هاش با چیزهای اشتباهیه ولی نمیفهمه. چون فقط اون بخشی رو که دوست داره میبینه.

 

7. توی ذهنم بود که خیلی چیزهای بیشتری میتونم بگم ولی فعلاً همین قدر شد. البته که خیلی زیاده، ولی انتظار داشتم به نسبت دو ماه و نیم ننوشتن، خیلی حرف بزنم. همیشه از اینکه میتونم کمتر از چیزی که فکر میکنم حرف بزنم خوشحال میشم و در عین حال به خودم یادآوری میکنم که چقدر باید سعی کنم کمتر حرف بزنم. حرف مالِ بی عملیه. وقتی سخت مشغول کاری لازم نداری حرف بزنی. 

 

8. عنوان رو هم از پست تولد black swan کش رفتم. با شک و تردید از اتاق تاریک اومدم بیرون و نمیدونم چقدر زخمی ام ولی نمیخوامم اهمیت بدم چون فقط خسته م و فعلاً مهم اینه که اومدم بیرون.

Lullaby
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۹

 

آدمی جلوی هرچی بتونه حرف بزنه و نظریه‌پردازی کنه، جلوی مرگ خام و ساکته. هیچی ازش نمی‌دونه و شاید هیچ‌وقت بهش نتونه ورود کنه. نمی‌شه هیچی رو سرزنش کرد، حتی خود مرگ رو. البته، ما می‌تونیم اون نادکتری که سرطان رو تشخیص نداده بود رو سرزنش که هیچی، به افعال خیلی بدتری دچار کنیم، ولی بازم فایده نداره. یعنی مرگ از اون چیزهایی که هیچ جوره راه برگشت نداره، جبران‌ناپذیره. 

 

قضیه دراصل از آذر پیرارسال شروع شده بوده اما مثل حساسیت باهاش برخورد کرده بوده. دکتره. تا حسابی وزن کم می‌کنه و... خب، از حال و روز می‌افته. خرداد اینا. اونجا بوده که پیش دکتر دیگه‌ای می‌رن و ایشون می‌گه چه نشسته‌این که دیر اومدین حتی. سرطانه. تا حالا کجا بودین؟ حالا تو بیا بگو این وسط نه اون یارو نه کس دیگه‌ای تشخیص می‌داده چه‌شه این طفلک. تازه، این یارو هم اگه فهمیده، چون زن‌داییم که دکتره دورادور شنیده و گفته بیا برو این آزمایش‌ها رو بده. یعنی چه بسا اونم نمی‌گفت زودتر از این تلف می‌شد. 

 

بله، استرس دخیل بوده. درست قبلش دو تا استرس بزرگ متحمل شدن. و بدتر، سوگواری. دو تا سوگواری هم تجربه کردن. همین تابستون. بعد اون هم استرس‌ها زیاد و کم بودن، تغییرات زیادی زندگی‌شون پیدا کرد، تغییراتی که ناگزیر بودن و نمی‌شد جلوشون رو گرفت. از این تغییراتی که توی یه مرحله‌ای که هستی، برای اینکه توی مرحله باقی بمونی باید بهش عمل کنی. بعضاً تغییرات خوبی هم بودن. این وسط یه وقتا حالش بدتر می‌شد، یه وقتا خیلی خوب بود. انگار هیچیش نبود. رفتیم ویلا، حرف زدیم، خندیدیم، رفتیم خونه‌شون، همین دفعه‌آخری. که می‌گفتن درمان‌ها جواب داده و خیلی حالش بهتر شده. حرف زدیم، خندیدیم، انگار هیچیش نبود. 

 

تا اینکه سرما خورد. خب شیمی‌درمانی‌ها خیلی حساسن به مریضی. سیستم ایمنی‌شون ضعیفه. گفته بودن باید مراقب باشه. سرما خورد، خیلی سخت، حالش بد شد، بردنش تهران، دیدن نه فقط سرماخوردگی نیست. زده به جاهای دیگه. بستری کردنش. بهتر شد. بدتر شد. اون‌قدر بهتر شد که بردنش خونه، با دستگاه بود ولی. اون‌قدر بدتر شد که نمتونست نفس بکشه، برگردوندنش بیمارستان. خوب می‌شد. بد می‌شد. هرروز زنگ و خبر. بهتر شد؟ بدتره؟ 

 

از قبل عید یه حس سیاهی داشتم که این عید خوب نیست. نمی‌شه آدم کتمان کنه که این اتفاق نمی‌افته. بله، دقیقاً یکی از بستگان به همین نوع دچار بوده و اتفاقاً زنده مونده و سال‌ها می‌گذره ازش. شاید اون زودتر تشخیص داده شده. شاید این‌قدر شدید نبوده. نمدونم. ولی همه‌مون حس می‌کردیم که... این اتفاق احتمال داره بیفته. منتظر خبر بد بودیم. مامانم دل و دماغ هیچ کاری نداشت. خیلی حرفای تلخ و زننده می‌زد. نمتونستم سرزنشش کنم. داداشش بوده خب، اونم داداش کوچیک و این‌قدر عزیز. الانم می‌گه این همه جوون و پیر رو کرونا برد. اینم یه طور دیگه رفت. 

 

الانم یه چند روز می‌گفتن بهتر شده. یه کاری انجام دادن که گفتن اگه خوب بگذره دیگه می‌تونه بره خونه استراحت کنه. اون بخیر گذشت. فقط ضربان قلبش بالا بوده. تا ظهر خوب بود. زنگ زدن و گفتن عصر. 

 

آدم باورش نمی‌شه. همیشه همین‌طوریه. همین باورناپذیری. به‌خصوص وقتی طرف این‌قدر جوون و سالم و خفن بوده باشه.

Lullaby
۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۰۴