Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

آدمی جلوی هرچی بتونه حرف بزنه و نظریه‌پردازی کنه، جلوی مرگ خام و ساکته. هیچی ازش نمی‌دونه و شاید هیچ‌وقت بهش نتونه ورود کنه. نمی‌شه هیچی رو سرزنش کرد، حتی خود مرگ رو. البته، ما می‌تونیم اون نادکتری که سرطان رو تشخیص نداده بود رو سرزنش که هیچی، به افعال خیلی بدتری دچار کنیم، ولی بازم فایده نداره. یعنی مرگ از اون چیزهایی که هیچ جوره راه برگشت نداره، جبران‌ناپذیره. 

 

قضیه دراصل از آذر پیرارسال شروع شده بوده اما مثل حساسیت باهاش برخورد کرده بوده. دکتره. تا حسابی وزن کم می‌کنه و... خب، از حال و روز می‌افته. خرداد اینا. اونجا بوده که پیش دکتر دیگه‌ای می‌رن و ایشون می‌گه چه نشسته‌این که دیر اومدین حتی. سرطانه. تا حالا کجا بودین؟ حالا تو بیا بگو این وسط نه اون یارو نه کس دیگه‌ای تشخیص می‌داده چه‌شه این طفلک. تازه، این یارو هم اگه فهمیده، چون زن‌داییم که دکتره دورادور شنیده و گفته بیا برو این آزمایش‌ها رو بده. یعنی چه بسا اونم نمی‌گفت زودتر از این تلف می‌شد. 

 

بله، استرس دخیل بوده. درست قبلش دو تا استرس بزرگ متحمل شدن. و بدتر، سوگواری. دو تا سوگواری هم تجربه کردن. همین تابستون. بعد اون هم استرس‌ها زیاد و کم بودن، تغییرات زیادی زندگی‌شون پیدا کرد، تغییراتی که ناگزیر بودن و نمی‌شد جلوشون رو گرفت. از این تغییراتی که توی یه مرحله‌ای که هستی، برای اینکه توی مرحله باقی بمونی باید بهش عمل کنی. بعضاً تغییرات خوبی هم بودن. این وسط یه وقتا حالش بدتر می‌شد، یه وقتا خیلی خوب بود. انگار هیچیش نبود. رفتیم ویلا، حرف زدیم، خندیدیم، رفتیم خونه‌شون، همین دفعه‌آخری. که می‌گفتن درمان‌ها جواب داده و خیلی حالش بهتر شده. حرف زدیم، خندیدیم، انگار هیچیش نبود. 

 

تا اینکه سرما خورد. خب شیمی‌درمانی‌ها خیلی حساسن به مریضی. سیستم ایمنی‌شون ضعیفه. گفته بودن باید مراقب باشه. سرما خورد، خیلی سخت، حالش بد شد، بردنش تهران، دیدن نه فقط سرماخوردگی نیست. زده به جاهای دیگه. بستری کردنش. بهتر شد. بدتر شد. اون‌قدر بهتر شد که بردنش خونه، با دستگاه بود ولی. اون‌قدر بدتر شد که نمتونست نفس بکشه، برگردوندنش بیمارستان. خوب می‌شد. بد می‌شد. هرروز زنگ و خبر. بهتر شد؟ بدتره؟ 

 

از قبل عید یه حس سیاهی داشتم که این عید خوب نیست. نمی‌شه آدم کتمان کنه که این اتفاق نمی‌افته. بله، دقیقاً یکی از بستگان به همین نوع دچار بوده و اتفاقاً زنده مونده و سال‌ها می‌گذره ازش. شاید اون زودتر تشخیص داده شده. شاید این‌قدر شدید نبوده. نمدونم. ولی همه‌مون حس می‌کردیم که... این اتفاق احتمال داره بیفته. منتظر خبر بد بودیم. مامانم دل و دماغ هیچ کاری نداشت. خیلی حرفای تلخ و زننده می‌زد. نمتونستم سرزنشش کنم. داداشش بوده خب، اونم داداش کوچیک و این‌قدر عزیز. الانم می‌گه این همه جوون و پیر رو کرونا برد. اینم یه طور دیگه رفت. 

 

الانم یه چند روز می‌گفتن بهتر شده. یه کاری انجام دادن که گفتن اگه خوب بگذره دیگه می‌تونه بره خونه استراحت کنه. اون بخیر گذشت. فقط ضربان قلبش بالا بوده. تا ظهر خوب بود. زنگ زدن و گفتن عصر. 

 

آدم باورش نمی‌شه. همیشه همین‌طوریه. همین باورناپذیری. به‌خصوص وقتی طرف این‌قدر جوون و سالم و خفن بوده باشه.

Lullaby
۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۰۴

 

این اسمش چیه؟ تله‌پاتی؟ نزدیک بودن دل‌ها؟ آگاهیِ یه ناخودآگاهِ جمعی یا ناخودآگاهِ یه آگاهیِ جمعی؟ به‌هرحال، قبل اینکه mission blue پست بزنه، می‌خواستم بیام اینجا بنویسم. اومدم اینجا دیدم عع، دقیقاً چیزی زده که منم می‌خواستم بزنم. قدرت خدا.

 

یادمه قدیم‌ها ری می‌گفت بیست و چهار سالگی آدم باید خیلی خفن باشه. ترکیب چهار و شیش، خیلی باحال نیست؟ وقتی این حرف رو می‌زد که پونزده شونزده سال‌مون بود. نمدونم هنوز بهش اعتقاد داره یا نه، منم معتقد به جادوی اعداد و فلسفۀ ریاضی و این چیزها نیستم، اما می‌خوام بیست و چهار سالگیم خفن باشه. می‌خوام ترکیب چهار و شیشم خفن باشه، صرفاً به این دلیل که یک جا توی این زندگی یکی بهم گفت باید خفن باشه، صرفاً به این خاطر که "دلم می‌خواد" خفن باشه. چه اهمیتی داره چی کار کرده‌م و چی کار باید کنم؟ یه سال بیشتر قرار نیست بیست و چهار ساله باشم. هرچیزی رو آدم می‌تونه توی یک سال تجربه کنه، نه؟ چه بد، چه خوب، چه سخت، چه آسون، هرچی.

 

خوشحالم؟ افسرده‌م؟ ناامیدم؟ امیدوارم؟ نمدونم. همه‌شونم. یه ترکیبِ چهار در شیش از احساسات مختلفم و بیست و چهار تا احتمال پیش روی زندگیم وجود داره که با فکر کردن بهشون نمی‌خوام آرامش لحظه‌مو به‌هم بزنم. ممکنه دو ماه دیگه ایران نباشم. ممکنه تا آخر بهار ایران باشم. ممکنه سال دیگه هم ایران باشم. ممکنه گلاسگو باشم. سیتل باشم. بریستول باشم. گلوی باشم. میلان باشم. سنگاپور باشم. ویکتوریا باشم. نیوزیلند باشم. مشهد باشم. تهران باشم. یه جایی باشم که تا حالا جزو گزینه‌هامم نبوده. اصن نباشم. چه می‌دونم؟ فعلاً که هستم، همین که هستم و می‌خوام بیست‌چاری خفن باشه کافی نیست؟ 

 

می‌خوام خفن باشم. شاد باشم. سالم باشم. حالا چه اهمیتی داره امریکا باشم، سیبری باشم، مریخ باشم؟ 

 

توی بیست و سه سالگی خیلی تلاش کردم، حرص خوردم، گریه کردم، افسرده شدم، تا تهش رفتم، برگشتم، اما خوشحال هم بودم. چون کارهایی که دوست داشتم می‌کردم. نباید آدم فراموش کنه چون درگیر سختی‌ها می‌شه، چون کروناست، چون رقابت زیاده، چون گرونیه، چون نمدونی تا کِی زنده‌ای، خوشحال نباشی. من توی این سال خوشحال بودم چون خیلی چیزی یاد گرفتم. چون رشد کردم. خودم رو بیشتر شناختم. آزمون و خطا کردم. فکر زیاد کردم. جسارت کردم. عشق ورزیدم. تا جایی که تونستم دست بقیه رم گرفتم. جمعه‌ها باوجود هر مشکلی که بود نشستم کنار کسایی که باهاشون بهم خوش می‌گذشت. خیام رو داشتم. جمع‌های خیلی خوبی داشتم. سختی کشیدم. آسونی کشیدم. حرص خوردم. آرامش داشتم. حرف مفت زیاد شنیدم. حرف درست هم زیاد شنیدم. کمک‌های عجیبی بهم رسید. کمک‌های مهمی ازم دریغ شد. تلخ داشتم، تلخ بودم، شیرینی داشتم، شیرین بودم، مگه این زندگی نیست؟

 

از بیست و چهار سالگی چی می‌خوام؟ کتاب بخونم؟ فیلم و سریال ببینم؟ قله‌های علم و دانش و موفقیت رو فتح کنم؟ دنیا رو ببینم؟ افق دیدم رو بیشتر کنم؟ بنویسم؟ بخوابم؟ بمیرم؟

 

از بیست و چهار سالگی فقط می‌خوام خفن باشه، چون دلم می‌خواد.

 

Lullaby
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۹