آدمی جلوی هرچی بتونه حرف بزنه و نظریهپردازی کنه، جلوی مرگ خام و ساکته. هیچی ازش نمیدونه و شاید هیچوقت بهش نتونه ورود کنه. نمیشه هیچی رو سرزنش کرد، حتی خود مرگ رو. البته، ما میتونیم اون نادکتری که سرطان رو تشخیص نداده بود رو سرزنش که هیچی، به افعال خیلی بدتری دچار کنیم، ولی بازم فایده نداره. یعنی مرگ از اون چیزهایی که هیچ جوره راه برگشت نداره، جبرانناپذیره.
قضیه دراصل از آذر پیرارسال شروع شده بوده اما مثل حساسیت باهاش برخورد کرده بوده. دکتره. تا حسابی وزن کم میکنه و... خب، از حال و روز میافته. خرداد اینا. اونجا بوده که پیش دکتر دیگهای میرن و ایشون میگه چه نشستهاین که دیر اومدین حتی. سرطانه. تا حالا کجا بودین؟ حالا تو بیا بگو این وسط نه اون یارو نه کس دیگهای تشخیص میداده چهشه این طفلک. تازه، این یارو هم اگه فهمیده، چون زنداییم که دکتره دورادور شنیده و گفته بیا برو این آزمایشها رو بده. یعنی چه بسا اونم نمیگفت زودتر از این تلف میشد.
بله، استرس دخیل بوده. درست قبلش دو تا استرس بزرگ متحمل شدن. و بدتر، سوگواری. دو تا سوگواری هم تجربه کردن. همین تابستون. بعد اون هم استرسها زیاد و کم بودن، تغییرات زیادی زندگیشون پیدا کرد، تغییراتی که ناگزیر بودن و نمیشد جلوشون رو گرفت. از این تغییراتی که توی یه مرحلهای که هستی، برای اینکه توی مرحله باقی بمونی باید بهش عمل کنی. بعضاً تغییرات خوبی هم بودن. این وسط یه وقتا حالش بدتر میشد، یه وقتا خیلی خوب بود. انگار هیچیش نبود. رفتیم ویلا، حرف زدیم، خندیدیم، رفتیم خونهشون، همین دفعهآخری. که میگفتن درمانها جواب داده و خیلی حالش بهتر شده. حرف زدیم، خندیدیم، انگار هیچیش نبود.
تا اینکه سرما خورد. خب شیمیدرمانیها خیلی حساسن به مریضی. سیستم ایمنیشون ضعیفه. گفته بودن باید مراقب باشه. سرما خورد، خیلی سخت، حالش بد شد، بردنش تهران، دیدن نه فقط سرماخوردگی نیست. زده به جاهای دیگه. بستری کردنش. بهتر شد. بدتر شد. اونقدر بهتر شد که بردنش خونه، با دستگاه بود ولی. اونقدر بدتر شد که نمتونست نفس بکشه، برگردوندنش بیمارستان. خوب میشد. بد میشد. هرروز زنگ و خبر. بهتر شد؟ بدتره؟
از قبل عید یه حس سیاهی داشتم که این عید خوب نیست. نمیشه آدم کتمان کنه که این اتفاق نمیافته. بله، دقیقاً یکی از بستگان به همین نوع دچار بوده و اتفاقاً زنده مونده و سالها میگذره ازش. شاید اون زودتر تشخیص داده شده. شاید اینقدر شدید نبوده. نمدونم. ولی همهمون حس میکردیم که... این اتفاق احتمال داره بیفته. منتظر خبر بد بودیم. مامانم دل و دماغ هیچ کاری نداشت. خیلی حرفای تلخ و زننده میزد. نمتونستم سرزنشش کنم. داداشش بوده خب، اونم داداش کوچیک و اینقدر عزیز. الانم میگه این همه جوون و پیر رو کرونا برد. اینم یه طور دیگه رفت.
الانم یه چند روز میگفتن بهتر شده. یه کاری انجام دادن که گفتن اگه خوب بگذره دیگه میتونه بره خونه استراحت کنه. اون بخیر گذشت. فقط ضربان قلبش بالا بوده. تا ظهر خوب بود. زنگ زدن و گفتن عصر.
آدم باورش نمیشه. همیشه همینطوریه. همین باورناپذیری. بهخصوص وقتی طرف اینقدر جوون و سالم و خفن بوده باشه.