اینقدر این مدت انگلیسی نوشتم و خوندم و گوش کردم و دیدم هرچی میخوام بگم انگلیسیش میاد. هرچی میخوام بنویسم انگلیسیش میاد. ولی این حرفم کاملاً به حرفای پستم بیربطه، صرفاً خواستم بگم عنوان رو داشتم انگلیسی مینوشتم و حتی اینجا هم اومدم بنویسم، کلمات انگلیسی اومدن. به یه پدیدۀ جالبی برخوردم، که من اولین کسی نیستم کشفش کرده؛ ما در زبان جدید تمایل داریم بیشتر خودمون باشیم. تمایل داریم بیشتر پیشرفت کنیم. تمایل داریم قدرتمندتر صحبت کنیم. صراحت بیشتری داشته باشیم. جسارت بیشتری داشته باشیم. بازم اینا بیربطن البته.
دیگه شماره نمیزنم این پست رو.
خب. من کارای عجیبی کردم، و هنوز ده درصد از کارای عجیبی بودن که دلم میخواسته بکنم. آخرین باری که به خودم افتخار کردم کی بود؟ یادم نمیاد. اصن این حس چقدر در من هست؟ چقدر قویه یا حاصل تماشا کردنِ دیگران وقتی به خودشون مفتخرن؟ مهم نیست. قرار نیست که همیشه با تجربیاتت مسائل رو بررسی کنی. یه وقتی یه نگاه جدید لازم داری. یه وقتی به یه حس درونی نیاز داری، نه تجربیات و واقعیات بیرونی. بههرروی، من به خودم افتخار میکنم، حالا اونقدر جرئت دارم که اگه تهش هیچی نشه بازم خوشحال باشم این کارها رو کردم؟ من همیشه کسی بودم که از ترس شکست خوردن کارها رو نکردم و بعد حسرت خوردم که چرا اول اون کار رو نکردم و بعد پشیمون نشدم، حالا میخواد شکست باشه میخواد پیروزی، اصلاً به این خیلی اعتقاد ندارم. مغز ما اینطوری میخواد، سادهتره تحلیلش. تونستی، نتونستی. بردی، باختی. بدبخت شدی، خوشبخت شدی. راحت و قاطع. حالا تو بشین تحلیل کن و زیروبم حرکاتت رو دربیار. مغز سادگی رو دوست داره. یا مغز نیست، نهادِ آدمیه. اونه که داره برای بقا میجنگه. میگه کی بخوابی، کی بخوری، با کی بچرخی، از کی بپرهیزی، چی کار کنی، چی کار نکنی. ولی همیشه راست نمیگه. خیلی ابتداییه. پیچیدگی رو ایگو و سوپرایگوی همیشهدرجدالت دارن. نهاد که تکلیفش معلومه، خواستههاش به سادگیِ یه بچۀ پنج سالهست. خواستههای نهادِ یه بچۀ پنج ساله با پونزده ساله و پنجاه ساله تفاوتهای اندکی داره. دراصل ماجرا یکیه. اون دو تا پدرسوختۀ دیگهن که هی دارن کنترلش میکنن. یه وقتی پنجاه سالته، پونزده سالهت میکنن یا برعکس. منم دارم طفره میرم با گفتن اینا، که به این سؤال جواب ندم: آیا تهش میتونی قوی بمونی که تلاشهات نتیجه نگیرن؟ جرئت داری ادامه بدی؟
معلومه که الان میگم بله. الان من میبینم یه سری کارها کردم که تا لحظات آخر و لب مرزشون میترسیدم هم میگفتم ولش کن. بیخیال، وقت و انرژی گذاشتی، ولی نمیشه. ولش کن. اشکالی نداره. ولی خودمو مجبور کردم. گفتم نه، اگه انجامش بدم حس بهتری دارم تا ندم. من دیگه این درس رو گرفتهم. بذار تهش هیچی نشه، ولی بگم چه همه کار رو توی این مدت کردم. حتماً که نباید دستاوردی داشته باشی. دستاورد بزرگ، قدرت عملته. فرق اونی که انجام داده با اونی که نداده چیه؟ حالا بیا بگو اونی که انجام نداده هم میتونسته. بلد بوده. نکرده، عمل نکرده، جرئت نکرده، زورش رو نزده. ترسیده. به خودش دلداری داده و توی یه الگوی تکراری از رویارویی با موقعیتهای زندگی و ترسیدن و جا زدن گیر کرده و یه سری افکار و احساسات ناسالم رو شرطی کرده تا روانش رو آروم کنه. سالها اینطور مونده. هرچی بیشتر بمونی توش، سختتر ازش میای بیرون. کار سخت رو بکن. این جملهای بود که امسال به خودم زیاد گفتم. تو کار سخت رو بکن. دستاورد مهم نیست. یعنی، بابا، چه دستاوردی بزرگتر از عمل کردن به خواستۀ دلت؟ حالا تو بگو دنیا رو بت میدن، ولی دلت نمیخواد. چه فایده؟ من دارم راه دلم رو میرم. وقتی زمان رو نمیفهمم، وقتی میتونم از خیلی چیزها بزنم، یعنی راه دلمه. یعنی این تنها چیزیه که میتونم براش زنده بمونم. حالا تو بیا بگو یه عالم دستاورد توی دنیا هست که بری دنبالشون. چه راحت، چه راحت میتونم ازشون بگذرم. باورم نمیشه. این یه مرحلۀ گذاره. من دارم میگذرم و هر تغییری شکستن مقاومت زیادی رو میطلبه. اینه که راضیام.
و اما عنوان پست. دو ماه پیش یه بحثی با شیما داشتم، اونم خیلی همنظر بود. من اعتقاد دارم آدمها شباهتهاشون بههم دیگه خیلی بیشتر از تفاوتهاشونه، ولی ما تمایل داریم برای خاص کردن خودمون روی تفاوتها تأکید بیشتری کنیم، طوری که حتی شباهتها رو نبینیم. حالا این حرف خاصی نیست و منم از خودم در نکردم، مسئله اینه که... مفهوم همزاد برای من همیشه یه چیز تخیلی و ناواقعی بود. همزاد، هههه. باشه. ولی الان میبینم چه همه آدم هستن که مثل منن. مثلاً چندین ساله یه دخترهای هست که وبلاگش رو میخونم. حتی نمدونم از کجا پیداش کردم، چه بسا خیلی کم دربارهش بدونم، ولی عجیب یه حرفاش و کاراش شبیه منه. گاهی میمونم بش بگم یا نگم. این حس رو به مطهره هم داشتم، تا اینکه در کمال حیرت خودش اومد سراغم و بم گفت. و ما قرار گذاشتیم همو دیدیم! بابا خیلی خندهدار نیست؟ به یکی بگی هی فلانی. من خسته شدم از بس ما شبیه همیم و من هی اینو پیش خودم نگه داشتم. میخوام توی لعنتی رو ببینم، ببینم واقعیای و توی ذهنم نیستی. بعد بشینی چند ساعت باش حرف بزنی. کلمات همو به زبون بیارین. آخ. خیلی چیز عجیبی بود. ما خیلی هم فرق داریم ها، ولی... شباهتها. شباهتها ما رو باهم آشنا کرد و کنار هم نشوند. چیزی که به شیما گفتم، این بود که دیدی یه وقتی یه آدم خیلی تفاوتها با تو داره، اصن در نگاه اول هیچ اشتراکی باهم ندارید، ولی یهو... یه حس عجیبیه، یه رشتهای، که بینتون هست اما نامرئیه. نکنه ما تکثیر شدیم؟ ما یک هویت هستیم و توی انسانهای دیگهای در زمانها و مکانها و قومها و نژادها و جنسیتها و هرچیز دیگهای پخش شدیم؟ بعد هرازگاهی یه تیکه رو پیدا میکنیم و میگیم وای، این... چقدر منم. شیما یه سری تفکرات شرقی داره؛ مثل اینکه ما توی زندگیهای قبلی همو میشناختیم. مثلاً من به یکی که توی سیتله خیلی احساس نزدیکی دارم. هیچ صنمی باهم نداریم، روحش هم از وجود من خبر نداره، اما یه آگاهیِ مشترکی درونمون هست که منتظره ما یک جا، به یک راهی، باهم بُر بخوریم. اگه بُر بخوریم. گاهی دنیا ما رو کنار هم میذاره، گاهی خودمون تلاشی براش میکنیم. شیما میگفت ماها یه هویتیم. ماها یه جایی، یه جوری، توی این بزرگیِ زمان و مکان، بههم ربط داشتهایم یا خواهیم داشت. شاید مفهوم زمان توی این مدل معنایی نداشته باشه اصلاً. شاید هیچ گذشته و آیندهای نیست، یه حالِ گستردهست ولی اینقدر بیانتهاست که ما بهش صورت قدیم و جدید، گذشته و آینده میدیم. که درکش کنیم، علامتی روش بذاریم.
اینایی که درشت کردم برا وقتیه که گاهی میام پستهای قبلیم رو میخونم و میخوام یه کلیت و یه چکیده و اصل مطلب رو برای خودم داشته باشم. معنای دیگهای ندارن.