از کِی تا حالا؟
یکی از دلایلی که باعث میشد اینجا کم بنویسم این بود که وقتی پستهای آخر رو پشت سر هم میخوندم، هر بار، بهشدت انرژی منفی میگرفتم. وقتی خودم مینویسم اصلاً به نظرم نمیآد. ینی فکرمه دیگه. حس و فکر اون لحظهمه یا برای یه مدت زیادی. اما از دید مخاطب، نمدونم. درکل آدمِ مخاطبمحوری نیستم، ولی چون اینجا بهطرز عجیبی مخاطبهای قدیمی و انگشتشمار و ارزشمندی داره، خب دروغ چرا، برام مهمه تا حدی. نه، من اینطوری نیستم. یا شایدم اونقدر منو خوندین که بدونین اصلاً، یا چون این یکی دو سال اخیر واقعاً زندگیهای همه عجیب شده، اصن جدا از من، درک میکنین هرکی اینطوری شه.
خودمو بگم، من اینجا رو هر بار میخونم میگم از کِی تا حالا اینقدر لاانقطاع تیره دیدی زندگی رو؟ ینی، آره، هست. زندگی برای من یه تیرگیِ مطلقه که باید برای یه اندک نوری که راهتو روشن کنه، کلی توی کوری دست و پا بزنی. بعضاً چندنفرم دستت رو میگیرن، یا به نور وصلت میکنن یا توی همون تاریکی نمیذارن بترسی، نمیذارن اتفاقی برات بیفته، بهت یه چیزی یاد میدن. حتی یاد میدن که منبع نور رو از خودت دربیاری و به تیرگی بتابونی. بعضاً هم نه، خودشون یه گوله سیاهیان و اونو به تو حواله میدن، طوری که زمینت بزنن، بهت آسیب بزنن، ولی نه که نتونی بلند شی. بااینحال، حتی برای خودمم این حجم از بد فکر کردن دربارۀ دنیا و آدما بهم حس بدی میده. ینی باید یه حد وسطی باشه دیگه.
الان جوابمو بعد خیلی وقت گرفتم؛ چرا اینطوری شدم. جدا از اینکه چقدر من آدم صورتی و پروانهای هم بودم سابقاً. بهمرور تمام رنگهامو باختم چون به درد نمیخوردن. اونا تو رو به نور وصل نمیکنن، فقط بهت روحیه میدن. یه حس زیباییشناسی و این جملۀ مسخرۀ هنوز زندگی خوشگلیاشو داره. نه، زیبایی یه چیزه، حقیقت چیز دیگه. چیزی که زیباست لزوماً حقیقی نیست، و برعکس. ما اینا رو قاطی میکنیم، مثال هم براش زیاده و توی دنیای مجازی از قضا ریخته. ولی نکتۀ حرف من اینه که، من از جایی رنگهای دنیامو کنار گذاشتم که دیدم کسایی که فانوسدارِ زندگیم بودن، تاریک شدن. کوری، ناتوانی، ضعف، آسیب، بدبیاری، رنج، غم، و از این مسائلشونو دیدم. اونی که دستمو گرفت و گفت نوری هست، خودش گم شد. خودش گفت بیخیال، نوری نیست. ما خودمونو گول میزدیم. تو هم خودتو خسته نکن.
و چقدر این آدما زیادن. امشب با یکیشون حرف زدم، ساعتها. حرف زدن اونم ساعتها برای من کار دشواریه، حتی اگه بیشترش شنیدن باشه. من دیدم چطوری آدما تغییر کردن، یا با تغییر نکردنشون خودشون سیاهی رو اشاعه دادن، یا دیدم سیاهی چطور کسی رو که توی قلبش نور داشت به جوهر خودش تیره کرد. نه اینکه ناامید شدم، نه، همین که اینجا مینویسم نشون میده هنوز اونقدر امید دارم که مینویسم، ولی... کی جوابِ آدمایی رو که شکستن میده؟ اینم جزو همون سؤالات بیجواب عالمه. انگار انسان، به معنای انسانگرایانهش، هیچوقت در اولویتِ انسانها نبوده؛ برعکس همۀ ادعاهامون.