Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

الان دیگه هیچی نمی‌ترسوندم

يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ق.ظ

 

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده که اینو می‌گم. صرفاً نشستم یه‌کم منطقی فکر کردم این چند روز. دوباره همه‌چیو بالا پایین کردم. برنامه ریختم. هدف تغیین کردم. اولویت‌بندی کردم. هفته‌مو چیدم، تا هفتۀ بعد. تست نزدم. کاری خیلی نکردم. فکر کردم. آهنگ گوش دادم. کارامو کردم. بستنی خوردم پریروز. امروزم آبمیوه خوردم. و سروتونین دارم، شایدم دوپامین، یا هر کوفتی. و پریودم، پس خیلی لازم دارم به این کوفتیای ترشح‌شدنی توی مغز و بدنم. تازه از فرط استرسِ این مدتم چند ماهه پریودام با تأخیرن. آدم خودش می‌فهمه، به‌خصوص مال من که در حالت عادی سر موقع می‌شه. می‌دونم دوازدهِ این ماه می‌شم. ماهِ بعد هم چارده مثلاً. ولی یهو ده روز می‌ره عقب. می‌فهمم از استرسه، و اینکه استرس دارمم بیشتر مضطربم می‌کنه.

 

هنوز کوهی کار دارم. کارام هیچ‌وقت تموم نمی‌شن. داشتم فکر می‌کردم این ویرایشو تحویل بدم، این داستانو بنویسم، این مدرکو حاضر کنم، اینجا رو برم، اینو بگیرم، بعد؟ به‌طرز عجیبی تا چند سالِ آینده‌مو مغزم برنامه ریخته، طوری که وقتی خودم می‌خوام انجام بدم پنیک می‌کنم یا خسته می‌شم. ولی تهش آهنگ گوش می‌دم. بریکینگ بنجامین گوش می‌دم. نایت‌ویش گوش می‌دم. ویتین تمپشن. الان داره جو ستریانی حسابی آشغالای توی سرمو خالی می‌کنه. حسین علیزاده حتی. هرچی فکر کنی. من هرچی فکر کنی گوش می‌دم. هرچی آشغالای سرمو خالی کنه و جا باز شه که کارامو کنم، چون تموم نمی‌شن. و چند روزه هی می‌گم منا، فرض کن خیلی چیزایی که می‌خوای نشن. ینی می‌شن ها، مطمئنم، باید بشن، هر کاری می‌کنم بشن، ولی، فکر کن، نشن. چی کار می‌کنی؟ 

 

جوابو نمدونستم ولی یه چیزی خودمو متعجب کرد. اینکه، نترسیدم. نمدونم، وقتی مغزتو چند روز میای خالی می‌کنی، دیگه از چیزی نمی‌ترسی. بذا فکر کنم کوتاه‌مدته. 

 

+ من یه کار زشتی کردم که ازش پشیمون نیستم، چون به شریک جرمم اعتماد داشتم. گاهی هم مهم نیست کاری که می‌کنی درسته یا نه. انجامش می‌دی چون کسی هست کنارت. انجامش می‌دی تا دیگه کمتر شبایی تا چار صبح بیدار بمونی.

۹۸/۱۱/۰۶
Lullaby