Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

هی به خودم میگم میام و بیشتر اینجا مینویسم، ولی یادم میفته لپ تاپ نازنینم چطور الکی کیبوردش خراب شده و هیچ رقمه درست نمیشه تا ویندوز یازده بیاد ببینم آپدیت میشه یا نه. پس احتمالاً خیلی حرفایی که میخوام بزنم یادم میره و تهش حرفای سطحی میزنم. حرفای عمیق رو وقتی داری کارهای عمیق میکنی و اصلاً فکر نمیکنی بیای بنویسی به ذهنت میان.

 

1. من یه عده رو نمیفهمم. یعنی کلاً خیلی آدما رو نمیفهمم، برای همین رفتم روانشناسی خوندم. حداقل یکی از دلایلش بود. ولی اون عده ای که الان میخوام بگم، کسایی هستن که هیچ قدمی در راستای اهدافشون برنمیدارن و انتظار دارن دیگران بهشون بگن. میدونم زندگی توی عصر حاضر ما رو تا جایی اینطوری کرده؛ دلمون میخواد یکی یه لایو بذاره و صفر تا صد یه کوفتی رو بهمون بگه تا اینکه گوگل کنیم و درباره ش بخونیم و کشف کنیم، ولی دیگه حداقل بدیهیات رو گوگل کن لعنتی. من خودمو نگاه میکنم که برام راحت نیست از دیگران همیشه چیزی بخوام. سعی میکنم سرچ هام رو بکنم و اگه به جایی نرسیدم بیام از بقیه بپرسم. ولی تو دیگه میتونی بری سایت سفارت رو بخونی، نه؟ هیچ فوت و فن خاصی وسط نیست، وکیل هم نمیخواد، یا وقتی میگن ب دو میتونی گوگل کنی توی هر آزمون چند میشه. یا میتونی سایت دانشگاها رو بخونی و از ملت نپرسی معماری کجا خوبه. من نمیفهمم چرا بعضیا اینقدر از نظر معزی فلجن. بیشتر نمیفهمم اونایی رو که وقتی کمکشون میکنی، حتی وقتی به یارو میگی فکر کنم و گوگلش کن، با طلبکاری میاد میگه اینکه تو گفتی درست نیست. خب مرگ بگیری، من مگه قراره همه چیو بدونم؟ هرکی با شرایط خودش میدونه. شاید من مامان بابام پولدارن خودم هیچ غلطی نکردم از اول وکیل گرفتیم و همه چیم دست ایجنتمه. توی گروها و کانالا هم برای وقت گذرونی عضوم. تو چرا نمیگردی؟ عین خنگا دنبال بقیه ای. بدتر اونایی که دنبال دور زدنن. راهِ راستم نشونشون بدی میخوان دور بزنن حتی اگه بیراهه باشه!

 

2. من سر یه دوراهی اخلاقی موندم. خیلی چیز سنگینیه و اگر اهل اعتقادات بودم فکر میکردم که خدا داره امتحانم میکنه و اینا، ولی عدل موقعی که یه ناحیه درگیره، درست توی همون ناحیه یه چیز دیگه هم اضافه میشه. عجیب نیست؟ همۀ باورهای اخلاقیم و آینده نگری و منطق و احساسم اومده وسط و هرکدومشون یه چیزی میگن. دلم میخواد درباره ش با یکی حرف بزنم، ولی میترسم قضاوت شم (طبیعتاً) یا اصن چیز مهمی نباشه و بعداً پشیمون شم که چرا همچین حرفی رو رفتم به فلانی زدم و فکر میکنه من واقعاً درگیر اینم. آخه یه سری مشکلات مقطعی ان دیگه. وقتی توی مقطعشی شاید نفهمی. بعد میگذری و اصن یادتم میره ازش. یه وقت که یادت بیفته میگی عه این. حالا من میترسم یادش بیفتم بعداً و بگم وای برای چی رفتم اینو مطرح کردم. چرا بهش اجازه دادم اینقدر بزرگ شه که بخوام با کسی درمیونش بذارم؟

 

3. نمدونم این چیه، ولی یه مدته خلاقیتم خیلی زده بیرون. مدت هاست نمتونم شعر بگم و هربارم میگم میره تا مدت ها بعد ولی تازگی یه شعر بلند خودش اومد و من با صبوری و وسواس نوشتمش و خیلی دوستش دارم. شاید بعداً ازش متنفر شم. از داستان هم که نگم، رسماً فکر میکردم دیگه حالا حالاها نمتونم بنویسم بس که ایده هام رو رها میکردم و به نظرم هیچی جذابیت نداشت (حتی ایده های بقیه) تا باز برخوردم به یه ایده ای که دلم میخواد حتی چاپش کنم. توی ذهنم اقلاً یه ده نفر آدم رو دارم که طرح رو بدم بهشون یا چند فصلی بنویسم و بدم بخونن و نظرشونو بدونم. خیلی حس خوب و عجیبیه... این ذوقی که به آدم میفته و میخوای فیدبک بقیه رو بگیری. دلم براش تنگ شده بود. امیدوارم این ول نشه.

 

بازم میام. قول نمیدم.

۰۰/۰۵/۰۳
Lullaby