Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

این پوچی یکدست و تغییرناپذیر

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۰ ق.ظ

 

مرگ. این‌قدر پوچ و ناگهانیه که زندگی رو نمی‌تونی باور کنی. یک عمر رو نمی‌تونی باور کنی. مامان هی می‌گه عزرائیل بی‌تقصیره. چی کارِ عزرائیل دارم؟ من مثل اون بلد نیستم از این حرفا بزنم. هرچی می‌گه من بی‌اعتقادم. اینا رو می‌گه خودش آروم شه، خودش هم از همه آروم‌تر بوده جدی. مهم نیست چقدر گریه دیدم توی این یک هفته. که نفهمیدم چطور شد یک هفته. انگار همه‌ش توی یک روز اتفاق افتاد. بهم این حس رو داد که همۀ کارهایی که می‌کنم پوچه. دلم می‌خواست منم مثل بابا یه عینک آفتابی بزنم و یک گوشۀ صحن وایسم، با این تفاوت که واقعاً یک ناظر باشم تو کل زندگیم. یک عمر رو ندیده باشم و این واقعیت رو که این عمر گرفته‌شده می‌تونه باز هم گرفته بشه به تعداد همۀ آدمای دوروبرم و حتی خودم، با گذر زمان هم هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه.

 

گوشم پُره از این حرفایی که یک هفته شنیدم. آروم نشدم. هیچ آروم نشدم. البته که در کمال حیرت شاید کلاً سه چهار قطره اشک ریختم، اونم چون یاد خاطراتش افتادم. باقی اوقات پوچی یکدست و تغییرناپذیر مرگ، زندگی، هر کوفتی که هست، نمی‌ذاشت حسی بهم دست بده. توی ذهنم از زوایای مختلف واقعه رو نگاه کردم، کاری که فکر کنم چیز شایعیه برای هرکسی که عزیزی رو از دست می‌ده. من اصلاً توی اون موقعیت نبودم، گفته‌ها رو گذاشتم کنار هم سناریوی ذهنیمو ساختم. خودِ اون آدم شدم و آرزو کردم نفهمم مُردم. نفهمم اصلاً کِی حالم بد شد. همۀ چیزهایی که دوست دارم توی ذهنم باشه، هرچند که سخته یادآوریش. هرچند که یادم رفته باشه. که اسما رو قاطی کنم و آدما رو. گاهی یه چیزی بگم که همه با ذوق بهم نگاه کنن که یادم اومد یا حواسم بود به این مسئله. منم بخندم، با پهن‌ترین لبخندی که می‌تونم. من خندون‌ترین آدم دنیا باشم که نخوام کسی اصلاً سر خاکم بیاد و مراسم بگیره. اگرم اومد یادش نره قرمز پوشیده باشه و به جای گلایل، رز قرمز بیاره.

 

برام اینم پوچه که بگم جاییه که دوست داره. ولی خب، شاید واقعاً هیشکی این‌قدر خوب جاش نباشه و حتی نخواهد باشه. (؟) فکر کنم اولین بارمه که یه مرگ این‌قدر نزدیک رو تجربه می‌کنم و برام از همیشه پوچ‌تره. یک عمر. یک آدم. یک شخصیت. یک دنیا. تموم شد. به چی می‌تونم اعتقاد داشته باشم بین این همه پوچی؟ از تاریکی به تاریکی پناه می‌برم، شاید وقتی همرنگش شم دیگه بهم کاری نداشته باشه.

۹۹/۰۴/۰۳
Lullaby