به خودم خیلی بدهکارم
اینو مینویسم به خاطر احسان. که یادشه اینجا رو، و خیلی چیزهای دیگهای رو یادشه که هربار میگه تعجب میکنم. آدمای کمی هستن که اینقدر بهت اهمیت بدن، که به خودشون زحمت بدن از آدمی که داره محو میشه، یه چیزایی رو به یاد بسپرن. من برای خیلی از نزدیکانم محو شدم احسان. دوستام. خانوادهم. تازگی متوجه شدم صمیمیترین دوستم تمام این سالها فقط وقتی بام ارتباط داشته که مشکلی داشته. خیلی سعی کردم علیه این فرضیه دلیل بیارم، ولی باختم. جالب اینکه از این مسئله تعجب هم نمیکنم، یا ناراحت نمیشم. روزهای زیادی هست که حس میکنم نیستم. اگه بهداد زنگ نمیزد هم فکر میکردم نیستم. فکر کنم اگه خیام نبود یه بلایی سر خودم میآوردم.
مدت زیادی رو صرف ناراحتی از دوستا و خانوادهم گذروندم. احساس قربانی بودن بم دست داد، که هیشکی نمیفهمه من چی میگم و چی میخوام. امسال برای من خیلی پراسترس بود، معدهم شاهده. شبهایی که سخت میخوابیدم، صبحهایی که سخت بیدار میشدم، و هنوزم همینطوره. بعضی روزها بهتره. بعضی روزها بدتره. نگاه میکنم چطور از یاد همه میرم، چطور محو میشم، برای کسایی که فکر میکردم حتی توی موقعیتهای سختِ زندگیم سعی کردم کنارشون باشم و بعد، وقتی هیچیم درست پیش نمیره، هیشکی کنارم نیست، هیشکی حتی منو یادش نیست. هیچ اسمی از من جایی نیست. هیچ حرفی از من نیست. من بیاهمیتترین آدمِ دنیامم. طوری که باید توی ماشین خیام بزنم زیر گریه، چون بالاخره یکی پیدا شد به من گوش بده. داییم رو نگاه کنم که یه سره حرف میزنه و میبینم با اونم دیگه نمتونم حرف بزنم، چون گوش نمیده. انگار هرکی به من میرسه ناخودآگاه یه جور جلسۀ تراپی رو برگزار میکنه که ناخواسته همۀ ناراحتیهاشون روی من پیاده شه. من از این ویژگیم ناراحت نیستم، از زمان دبیرستان اینطوری بودم، ولی وقتی متقابل نیست احساس غربت میکنی. چون یادم میره چرا اومدم سر قرار، نمتونم یه کلمه از خودم حرف بزنم و به نظرم درگیریها و مشکلات بقیه اونقدر زیادن که نمتونن منو ببینن. که نمتونن بم اهمیت بدن، حتی وقتی اومدن بیرون تا بام حرف بزنن و حرفای منو بشنون.
نه اینکه به اینجا فکر نکنم. گاهی به ذهنم رسید که بیام بنویسم، ولی راستشو بخوای دیگه به قلمم هم خیلی اعتماد ندارم. یا میگم غمهای همهمون مثل همه، من چی بیام بگم. اتفاق خوبی برام نیفتاده که بیام بگم، خیلی وقته... خیلی وقته اتفاق خوبی برام نیفتاده و چقدر بهش نیاز دارم. خندهداریش اینه که چند تا اتفاق خوبی که قرار بوده همین روزها بیفتن، به تأخیر افتادن. همهچی داره برام سخت میگذره، حتی چیزهایی که برام راحت بوده و ازشون لذت میبردم.
چند شب پیش یاد مهدخت افتادم، نمدونم چرا یاد اون شبی افتادم که رفته بودیم بیرون و با سمیرا و دوستش بودیم و مهدخت یه عالم عکس دوتایی گرفت. یادم افتاد اون تنها موقعی بود که من و مهدخت توی یه عالم عکس بودیم. بعد از اون، قبل از اون، دیگه هیچ موقعیتی پیش نیومد که توی یه عالم عکس باشیم. شاید اینا هیچ معنایی نداشته باشن وقتی دارم تعریف میکنم، ولی برای خودم خیلی عجیبه. یه جورایی من و اون توی بهترین زمان و مکان بودیم، و دیگه هیچوقت هیچ بهترین زمان و مکانی نرسید. من و اون خیلی عوض شدیم، ولی هنوز همو دوست داریم. وقتی بم پیام میده میفهمم. وقتی بهش فکر میکنم گریهم میگیره میفهمم، چون اون توی روزهای سختم بود. خیلی بیادعا هم بود. جفتمون توی روزهای سختمون کنار هم بودیم، تا وقتی که روزهای سخت زورشون از ما بیشتر شد و جدامون کرد. حالا من امیدوارم این یه reunion باشه، که پیشبینیهای چهار سال پیشمون درست دربیاد و بیشتر همو ببینیم. دیگه کسی نیاد بم بگه عه، تو هم میخوای بری؟ و من سرم گیج بره که چقدر آدما نمیشناسنم. ایناست که منو اذیت میکنن، که میفهمم چقدر با آدما غریبم، اونم کسایی که فکر میکردم باید بشناسنم. شاید این انتظار اشتباهیه اصلاً. شاید چون پیش خودم بدهکارم، دارم همۀ تقصیرات رو میندازم روی بقیه.
بیا، اینم دلایل اینکه چرا نمینویسم. غربت توی دنیایی که آشناترینه برام. نگاه کردنِ اینکه چقدر برای دیگران محوم، درحالیکه فکر میکردم دوستم دارن. من دیگه نمیخوام کسی رو توجیه کنم، الان میبینم چرا خیام میگه تو مسئول توجیه کردن دیگران نیستی. الان دیگه مثل قدیما باش مخالف نیستم، چون زجر کشیدم. و اگه برای کسی مهم بود، نمیذاشت زجر بکشم و خودِ کوفتیشو توجیه میکرد. آدم نباید زور بزنه برای نگه داشتن بقیه که. این اشتباه من بود، که فکر میکردم دوستها توی هر موقعیتی سعی میکنن کنار هم باشن. نه، گاهی کسی اونقدر بدبختی داره که نمبینه تو رو. یا، ترجیح میده کسای دیگه رو ببینه. اینه که دیگه خودمم دارم تن میدم به محو شدن برای دیگران. قبلاً هم نبودم. سایهای از من بوده، برای مواقع لازم. مواقعی که خودم زور زدم برای فلانی باشم، چون رفیقمه، چون دوستش دارم. دوست داشتن کافی نیست. وگرنه آدم خیلی چیزا رو دوست داره.
حالا اینا به این معنی نیست که الان از همه شاکیام. :)) نه، بعضیا جاشون قرصه برای آدم. این چیزا اغلب متقابله. جایی که متقابل نیست اذیت میشی. و من خیلی اذیت شدم. ولی دیگه بسه. خیلی اتفاقهای خوبم نیفتادن، به درک. دنیا قرار نبوده جای عادلانهای باشه، وگرنه وضعش این نبود الان. توی این دو و نیم ماهی که به آخر سال مونده، میخوام اتفاقهای خوبم رو تا جای ممکن بندازم وسط. هرکی هم بود کنارم بود. هرکی نبود هم بهتره نباشه.
نمیدونم این پیام میتونه حالت رو بهتر کنه یا بدتر، ولی حالا که بعد از مدتها کامنت یه پستت بازه (که نمیدونم اشتباهی دستت خورده یا از عمد) گفتم این رو بنویسم که منم اینجا رو میخونم. راستش همدیگه رو نمیشناسیم. یعنی آشناییمون در حد چندتا کتاب و ریویو توی گودریدز و دیدن عکسها و استوریهامون توی اینستاست، ولی اینجا رو میخونم.
خیلی وقتها هم متوجه نمیشم از چی حرف میزنی. طبیعیه، چون چیز چندانی از زندگیت نمیدونم و همون چیزهایی رو میدونم که خودت اینجا تکهتکه نوشتی. ولی توی ذهنم سعی میکنم قطعات پازل رو کنار هم قرار بدم. تخیل کنم. که البته تضمینی نیست نتیجهی نهایی ذرهای به واقعیت نزدیک باشه. یه جورایی من رو یاد «اپرای شناور» میاندازه.
توی این کشور و توی این روزها همه داریم روزهای سختی رو میگذرونیم. حالا نه اینکه مشکلات تو دقیقا به مشکلات این روزهای کشور مرتبط باشه، اما میتونم حدس بزنم که حداقل ممکنه بدترش کرده باشه. حداقلش اینه که اعصاب آدم رو به کار میگیره. نمیدونم. ولی این رو میدونم که آخرش به خودمون میایم و میگیم «ما را به سختجانی خود این گمان نبود».
چرا این کامنت رو میذارم؟ چون با خودم میگم شاید یه میلیونیم درصد حالت رو بهتر کنه. و جملات آخر، گرچه کلیشهایه: قوی باش. چند وقت دیگه از این روزهات فقط خاطره باقی میمونه و نهایتا با لبخند تلخ از کنارشون رد میشی. اما مهم اینه که میرن. تموم میشن. نمیمونن.