به معنای واقعی کلمه، عوق
من خیلی به ویرایش کردن اعتقاد دارم، بیشتر از یه ایدۀ خوب داشتن و نویسندۀ حرفهای بودن و سواد داشتن و هرچی. چون ویرایش کردن همۀ چیزی که یه نویسنده لازم داشته باشه، با خودش میآره. تا یه مدت داستانهای خیلی قدیمیمم نگه میداشتم که ویرایش کنم، هرچقدرم داغون بودن. دارم از اولین داستانهام حرف میزنم، اونایی که دیگه به امید داستانکوتاه مینوشتم و فکر میکردم از اینجا، از اینجاست که نویسندگی من شروع شده و قبلش دست و پا زدم. میشه پونزده شونزده سالگی اینا. بعد، از یه دورهای به بعد، فکر کنم هیجده نوزده سالم بود، به این نتیجه رسیدم که داستانهای قدیمم اونقدر افتضاحن که ارزش وقت گذاشتن هم ندارن. پس افتادم به شیفت دیلیت. شیفت دیلیت پشتِ شیفت دیلیت. و من خیلی مینوشتم ها، منِ قدیمم رو اگه دیده باشین میدونین از چی حرف میزنم، که امیدوارمم ندیده باشین چون آشغال مینوشتم. آشغالنویسترین نویسندهای هستم که میشناسم، بیاغراق. نه در نویسندگی که در زندگی کردن حتی. همیشه ناراضی و بیزارم از چیزی که بودم. هروقت به یه آدمِ قدیمی برخورد میکنم ازش فرار میکنم برای اینکه یادم میندازه چی بودم و درحقیقت از خودم فرار میکنم.
آره، دیگه از یه مدت این کارو نکردم. شاید از اون همه چیزی که نوشتم طی دو سه سال، که قشنگ پونصد ششصد صفحه میشد چون یه بار نشستم حساب هم کردم... همه رو پاک کردم. بهترین تصمیمی بود که در زندگی حرفهایم گرفتم. بعد از اون هم چنین رویکردی رو نگه داشتم، ینی هرچند وقت مینشستم بعضاً حتی داستانها رو نخونده، بدون اینکه هیچ فرصتی به اون شخصیتها و دنیا بدم، پاک میکردم. یه لذت فوقالعادهای هم داشت، نمدونم چرا. انگار با این کار میخواستم مطمئن شم عوض شدم، بهتر شدم، دارم بهتر میشم و هروقت که این کارو کنم، نویسندهترم و به سمت نویسندهتر شدنم.
الان بیست و سه سالمه. خیلی کم مینویسم. سخت مینویسم. با وسواس مینویسم. میتونم راحت داستانو رها کنم از جایی که فکر کنم ارزش نداره. شیفت دیلیتش کنم. ایدهشو یه جا نگه دارم نهایتاً اگه فکر میکنم اون استثنائاً خوبه. هرچی بعد از هیجده نوزده سالگی نوشتم یا همینطور بیرحمانه پاک شدن یا با مدتها ویرایش کردن، تحلیل کردن، کم کردن و تغییر دادن باقی موندن. بین اینام شاید کلاً دو سه تا، دو سه تا داستان توی این چند سال قابل تحمل باشن، هنوز. همین تازگی برگشتم یکی رو از هیجده سالگیم خوندم که متأسفانه، به تعداد زیادی آدم هم داده بودم بخونن. میتونین تصور کنین حجم نفرتی که از خودم پیدا کردم. جدی میگم، تکتک جملهها برام آزاردهنده بودن. باورم نمیشه اینقد بوقشر رو چطور میشه نوشت؟ چطور میشه حتی فکر کرد! و راه دوری نمیرم، حتی داستانهایی که ظرف چند ماه گذشته هم نوشتم وقتی برمیگردم همین حسو دارم. یه جوری شدم که تا جای ممکن به هیشکی هیچی ندم چون میدونم بعدش دیگه روم نمیشه با یارو حرف بزنم. بعد تازه این وسط یه سریا آدمهای خیلی خوبی هم بودن، خیلی کتابخون و مترجم و نویسنده و منتقد و باسواد. وای. هیچی نمتونم بگم. وای. وای، مغزم. مغزم سوت میکشه.
الانم دارم یکی رو وحشیانه ویرایش میکنم. زجر دارم باش میکشم، از حجم بد بودنش و اینکه این حجم از بد بودن از من صادر شده! تا این لحظه هزار کلمهشو پاک کردم توی چهار صفحهای که خوندم، کلی جملاتو تغییر دادم، حتی داستانم دارم تغییر میدم و یه حس ریزی دارم که بازم عوقآوره. ولی خندهداریش اینه که، دست نمیکشم. ینی نمیگم باشه تسلیم، از من نویسنده درنمیآد. هشت ساله دارم مینویسم، البته که خیلی پیشرفت کردم، ولی نه اونقدر باهوشم و نه مطالعهکرده و نه دارای سبک زندگی خاصی که منو هدایت کنه و بهم بگه میشه، سخته، ولی میشه. این کاریه که مال توئه، زندگیتو براساسش برنامهریزی کردی، به خاطرش از خیلی چیزها دست کشیدی، به خاطرش دانشگاه رفتی، به خاطرش کار کردی، به خاطرش داری اپلای میکنی، به خاطرش خودتو یه عالم تغییر دادی. لعنتی تو نمینویسی برای نویسنده شدن، تو مینویسی برای بهتر کردن خودت. برا اینکه نوشتن برات رواندرمانیه. و دقیقاً به همین خاطر در خودت نمیبینی بخوای درمانگر بشی. تو نمتونی تحمل کنی. تو حتی خودتم قضاوت میکنی. تو همهچیو زیر سؤال میبری و همهچی برات بد و احمقانهست. فقط نوشتن تونسته تعادلت رو حفظ کنه. نقاط روشن رو نشونت بده. پس برا همین ادامه میدی، حتی اگه هیچی نشه.
من دیگه مدتهاست به اینکه چیزی بشه فکر نمیکنم. حتی جرئت رؤیاپردازی هم ندارم، چون واقعیت خیلی بیآلایشه: تو یا مینویسی، یا نمینویسی. بقیهش رنگ و لعابه. همۀ زندگی، هرچی به دست بیاری، از دست بدی، حاشیهست. پس مینویسم، چون منو از حاشیه دور میکنه، به عمق میآره، حتی اگه باز سه چار سال دیگه برگردم یکی از داستانهامو بخونم و عوق بزنم.