Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

بیست و هفت سالگی و بیست و هفت اردیبهشت

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۵۳ ب.ظ

 

درست توی بیست و هفتم اردیبهشت باید یادم بیفته بیام اینحا بنویسم، وسط دیدن یه کورس روی یوتیوب و هزار تا صفحۀ باز روی مرورگرم. میلان از صبح گربه سگ باریده، ولی بیست و هفت اردیبهشت برای من یه زمانی تاریخ مهمی بود، حالا بیست و هفت سالمه و امروز می‌خوام اینجا رو بیارم بالا چون شاید افتادم مُردم، کی می‌دونه؟ 

 

یک بار یکی اومد توی این دراماکویین‌بازی‌هام برام نوشت نهههه جیپسی نمیر! اگر تو یادت نیست، بقیه یادشونه که جیپسی برای سال‌ها اسم من تقریباً همه‌جا بود و طی این سال‌ها هرچقدر هم دورامو بزنم، همینم. هنوزم خیلیا با این اسم می‌شناسنم. ببین دنیا خیلی کوچیکه، اگر بدونی چقدر کوچیکه باعث می‌شه کمتر بخوای گه بخوری. چون می‌دونی آدم‌‌ها به اندازۀ تو مهمن. تو قبلۀ عالم نیستی. همۀ تغییرات و پستی و بلندی‌هات رو می‌پذیری و هی می‌ری. من که هیچ‌وقت از رفتن پشیمون نشدم. بیشتر از جاهایی که نرفتم پشیمونم. از اینکه زودتر نرفتم پشیمونم. دیگه همینه. فدای سرت. من همیشه آغوشم به همه‌چی بازه. و این خیلی منو توی خطر می‌ذاره. گاهی این‌قدر از خودم می‌تونم فاصله بگیرم که حس می‌کنم من در بعضی از صحنه‌های زندگیم هویت‌های دیگه‌ای بودم. یکی دیگه بود اون کار رو کرد، یکی دیگه بود اون باور رو داشت، یکی دیگه بود که اون مسیر رو رفت، همه‌چی رو باهم پوشش می‌دم. هیچی ازم بعید نیست.

 

پویا چند وقت پیش سراغم رو گرفت، مثل همیشه و جدی من اگر چند نفر رو نداشتم که سراغم رو نگیرن الان فراموش شده بودم، هی بهش نمی‌گفتم چه‌مه چون خیلی توی فشار بودم. چند روز پیش هم توی فشار قرار گرفتم و خیلی آسیب‌پذیری‌هام رو نشون دادم، نه به پویا ولی. احتمالاً به آدم خطرناکی، اما اون لحظه امن بود. می‌دونی چی می‌گم؟ مهم اینه که بدونی دقیقاً کی چی کار کنی. فکر نکن می‌خوام بگم الان می‌دونم ها، نه ولی گاهی می‌فهمم. گاهی هم نمی‌فهمم و به فنا می‌رم. ولی نگرانم نباش. کاج هم بهم می‌زد نگرانتم. اخیراً گاهی عنوان می‌کنه که نگرانمه. چون احتمالاً می‌دونه لبۀ تیغم. بهش گفتم اون شب، هیچ‌وقت نگرانم نباش. برای پویا هم بعد از یه مدت فرار کردن، توضیح دادم که از وقتی برگشتم میلان، انتظار داشتم یه اتفاق‌های خوبی بیفته. خب یه چیزا هم شده، ولی یه نفر برام داستان درست کرد راستش. و من وارد این داستان نمی‌شم چون هر لحظه بهش فکر کردن هم بیخوده. اما در این حد بدون که من خیلی زود داستان رو رها کردم و اجازه دادم طرف با ایگوی خودش سرگرم باشه. می‌دونی اینو چند وقت پیش به خواهرمم گفتم و خیلی قبولش دارم، درس بزرگی بود که توی بیست و شش سالگی گرفتم و باهام تا الان اومده و باعث شده خیلی آروم‌تر شم. بهم ال هم خیلی گفت، تو چقدر آروم شدی. یه بخشش هم ماسکه ها، یعنی این آروم بودنه یه مکانیزم دفاعی هم می‌تونه باشه یه وقتا. ولی یه جاها هم جدی خیلی آرومم دیگه. این‌قدر که به نظرم میاد بقیه زیاد غر می‌زنن، یا خیلی فکرهای اضافی دارن، یا خیلی اهمیت می‌دن. مثلاً هنوز تزمون رو تموم نکردیم یکی می‌پرسه وای حالا فارغ التحصیلی چی بپوشیم؟ آخه الان من باید برای چی به اینا فکر کنم. وای بیا پی اچ دی اپلای کنیم. حالا ما یک ماه تمرکز کنیم تز رو ببندیم می‌خواد کدوم موقعیتِ محیرالعقولی از دستمون بره؟ این‌همه استرس ریز و درشتی که نمی‌دونم بخاطر مدل زندگیامون یاد گرفتیم، کی باید بذاریم کنار؟ کی یاد می‌گیریم مثل این جهان‌اولی‌ها برا هرچی سر جای خودش تصمیم بگیریم و فکر خوب گذروندن باشیم؟ زبان یاد بگیریم، ارتباط برقرار کنیم، بریم بیایم. نه، ما هنوز می‌شینیم فکر می‌کنیم فلانی با اون یکی هست یا نه. دختره خیلی ازش سرتره. پسره رو گذاشته آب نمک. اون پسره که می‌خواد با همه بخوابه، ولش کن. عامو تو بیا ولش کن، به ما چه. دوست داریم الکی مغزمون رو درگیر بقیه کنیم که به زندگی خودمون فکر نکنیم. بعد غر هم می‌زنیم که هعی این خارجیا اینطورن. خب زهرمار. یاد بگیر و خودتو بیار بالا. این‌همه آدم دارن چطوری زندگی می‌کنن؟ یعنی یارو استرس و ناامنی‌های خودش بسش نیست، باید روی تو هم بندازه.

 

عاقا سرت رو درد نیارم. به محض اینکه من دیدم یه عده دارن برام حرف درمیارن، خودمو کشیدم عقب. الان تو بیا بگو وای تو این کار رو کردی؟ من با عشق می‌شینم گوش می‌دم چه داستانی ازم پخش شده. اصن لذت می‌برم از قضاوت‌های بقیه. یه بار دو سال پیش هم یه نفر بعد از اینکه کلی دنبالم افتاده بود و من خیلی عادی داشتم باهاش حرف می‌زدم، یه قضاوتی از من رو انداخت وسط. و من با ذوق نشستم سر چیزی که باهاش حتی مخالف بودم ولی برام جالب بود که اون همچین فکری داشته، بحث کردم. =)) چون اینطوری بودم که هانی تو دنبال من راه افتادی، بعد خودت یه همچین فکری هم دربارۀ من داری، یعنی فکر می‌کنی به دردت نمی‌خورم دیگه. خب الان من باید خودمو بهت ثابت کنم؟ نه، من دقیقاً یه کار می‌کنم دور بزنی برگردی. تو که برات فکر خودت اهمیت داره تا حرف من، نیومدی گوش بدی. خیلی باحاله. برا همین خیلی چیز عادی‌ایه با کسایی بگردم که باهام فرق دارن. اصن بدم میاد همه‌ش دنبال چیزایی برم که همراستا با فکرمه. از عمد خودمو توی یه چیزا می‌ندازم یه چی یاد بگیرم. خیلی طبیعیه قضاوت هم شم. آره یه جاهام بگایی میشه، ولی زندگی همینه عزیز من. نیومدی هی خودتو تولید کنی که. من می‌خوام زندگی رو با همۀ تاریک و روشنیش تجربه کنم. خودمو توی حباب بذارم برا چی؟ تا کِی؟ یه روزی پاره می‌شه و اونجا حقیقت می‌خوره توی صورتت. اونجا اینقدر درد داره که می‌بینی این درد رو باید ده سال پیش تجربه می‌کردی ولی تو حباب دور خودت ساختی و هی به تعویق انداختیش. اون درد سر جاش مونده! بدبخت اصن کاریت نداره. تو الکی ازش می‌ترسی. از هرچی می‌ترسی انجامش بده. یا بذار توی حریمت بیاد حداقل. بعد بگو نمی‌خوای اصن. اشتباه کردی. اشکالش چیه!

 

ساعت الان نه شبه و هنوز هوا روشنه. باورت می‌شه؟ 

 

۰۳/۰۲/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby