Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

تکه‌هایی از یک کل نامنسجم

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۵ ب.ظ

با آدمی که می‌شناخته‌ام خیلی غریبه‌ام، آن‌قدر غریبه که دیگر حس بدی ندارم، حتی می‌توانم بگویم که راضی‌ام. آنچه از خودم می‌دانم این است که هیچ‌وقت از خودم راضی نبودم. هیچ‌وقت برنگشتم به گذشته و از خودم به نیکی یاد کنم. همۀ حسی که دارم نارضایتی و ناکافی بودنم است، به تنها چیزی که راضی می‌شوم همین تغییر کردن است. همین که می‌شوم کسی که دیگر خودم هم خودم را نمی‌شناسم و اگر کسی جایی بگوید عوض شده‌ام، خیالم راحت می‌شود. آخر خیلی از آدم‌ها این را نمی‌گویند، رفتارشان با تو مشخص است که مثل قبل نیستند، ولی می‌گویند چه خوب، تو اصلاً عوض نشدی. من می‌دانم دروغ می‌گویند، هیچ موهبت خاصی در این دانستن ندارم. صرفاً استنباطم است، صادقانه هم بگویم به استنباطم بیشتر اوقات اعتماد دارم. می‌گویند تغییر نکرده‌ای چون می‌ترسند دلم قرص شود به کاری که می‌کنم و چیزی که هستم. خطرش برای دیگران چیست؟ دیگر پیش‌بینی‌پذیر نیستم و از این می‌ترسند. پس تا می‌توانند تظاهر می‌کنند که همه‌چیز مثل سابق (که نمی‌دانم کجای گذشته‌‌ام است) جریان دارد، درحالی‌که رفتارشان عوض شده. رفتارشان را عوض می‌کنند تا من نفهمم کسی که عوض شده من هستم. چه باعث می‌شود فکر کنیم طرف مقابل پنهان‌کاری را نمی‌فهمد؟ یک جور جهل آرامش‌بخشِ انتخاب‌شده است که حتی طرف مقابل حوصلۀ بحث کردن درباره‌اش را هم ندارد. فقط بیشتر توی خودش فرو می‌رود و نگاه می‌کند هنوز چه کسانی هستند که او را همین‌طور که هست، یا بهتر بگویم نیست چون مدام در تغییر است، می‌پسندند. بقیه به گذشته می‌پیوندند. غم‌انگیز است، پوچ است، باعث می‌شود بخواهی برای نگه داشتن‌شان کارهایی کنی که نمی‌خواهی و می‌دانی نتیجه هم نمی‌دهد چون واقعی نیست و تو آدمی نیستی که ادای دوست داشتن را دربیاوری. خودت را کنار می‌کشی و می‌گذاری از کنارت بگذرند، می‌دانی دیگر برنمی‌گردند. ولی نمی‌توانی کاری کنی. نمی‌توانی نگهشان داری، حتی اگر خودشان یک وقت برگردند، بهشان خاطرنشان می‌کنی که دیگر مثل قبل نیستی. سراغ کسی هم نمی‌روی چون اگر سمت‌شان بروی باز باید با خودت و گذشته‌ات روبه‌رو شوی، حداقل با بخشی از خودت. پس تنها کاری که می‌توانی بکنی سوگواری است، آن هم تا چند ماه بعد چیزی ازش به یاد نخواهی آورد چون تلاش زیادی کرده‌ای که خودت را به یاد نیاوری. بااین‌حال حافظۀ وحشی‌ای هم در به خاطر سپردن جزئیات دارم، چون ازشان درس می‌گیرم. جزئیات برایم اطمینان‌بخش‌اند، مثل تکه‌های پازلی که کنار هم می‌گذاری با علم به تصویری که از کل منجسمش در ذهن داری. برای همین هیچ جزئی را دور نمی‌ریزم. همه را یواش‌یواش طی سال‌ها کنار هم می‌گذارم و هرازگاهی از تصویرم فاصله می‌گیرم که ببینم چه به‌هم زده‌ام. زیبا؟ نیست. کامل؟ نیست. رضایت‌بخش؟ نیست. خوب؟ نیست. اما هیچ‌کدام این‌ها مهم نیست، چون حاصل تلاش و شناخت‌اند. تصویری که درنهایت دارم، نه زیباست، نه کامل، نه رضایت‌بخش و نه آن‌طور که بقیه می‌خواهند، خوب. ولی باور دارم که تلاشم را کرده‌ام و می‌کنم که در حد خودم زیبا، کامل، رضایت‌بخش و خوب باشم. فکر می‌کنم چون این کار سختی است، خیلی‌ها به یک کلِ آرمانی بسنده می‌کنند. می‌دانند که هیچ‌وقت کل آرمانی واقعی نمی‌شود، حاضر نیستند خودشان را با همۀ پستی و بلندی‌هاشان بپذیرند، چون یعنی باید بپذیرند آدم سراسر محکم، شجاع، باهوش، قوی، و هر خزعبل دیگری نیست. آدمی بسیار آسیب‌پذیر، ترسو، احمق، ضعیف، و هزارتا صفت «واقعی» است. بله در مراحلی از زندگی‌ات توانسته‌ای خلاف همۀ این‌ها باشی، ولی ثابت نیست. اگر نمی‌توانی بپذیری، هیچ‌وقت آرام نخواهی گرفت. من هم آرام نگرفته‌ام، ولی فکر می‌کنم تفاوتش این است که آرام نگرفتن اذیتم نمی‌کند. نمی‌خواهم کاری در جهت ثبات پیدا کردن انجام دهم. از میان شکستگی‌ها و زشتی‌ها و ترس‌ها و ضعف‌ها و بدها و نارضایتی‌ها و ناکامل‌ها و حماقت‌ها و آسیب‌ها و همۀ گندهای بشری‌ام می‌گذرم، برای اینکه گذشته باشم. تا وقتی برگردم پشت سرم را نگاه کنم، ببینم تا اینجا آمده‌ام. می‌توانستم برای همۀ عمرم در آرزوی یک زمین موعود سر جایم بایستم و همۀ کمال‌ها را آنجا جست‌وجو کنم. درعوض پاهایم را حرکت دادم و از زمین موعود گذشتم.

 

+ هیچ‌وقت این‌طور بدون پاراگراف ننوشته بودم. پاراگراف‌بندی هم جزو همان خوب‌ها است، ولی حرفت را که نمی‌توانی قطع کنی.

۹۹/۰۳/۱۹
Lullaby