Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

تیتانیوم

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۲۶ ب.ظ

متن زیر اوایل آبان نوشته شده اما اون موقع پست نشده. الان که ده بهمنه، با کمترین تغییر دیدم هنوز همینه حرفام، و خوشم اومد. پست نکرده بودمش که پشیمون نشم. ولی الان دیدم نه، همینه حرفام. ممنونم از خودم، که اینم پشت سر گذروندی. انگار زندگی همینه؛ پشت سر گذروندن و نگاه کردن به چیزهایی که پشت سر گذروندی، و قدرتی که به دست می‌آری برای اینکه چیزهای پیش روت رو پشت سر بذاری.

 

***

من یه چیزی رو از دست داده‌م. یه چیز خیلی باارزش رو. یه چیزی که سه سال و نیم برام بود. و همه‌ش با ناباوری می‌گم آخه! چطور! سه سال و نیم! باورم نمی‌شه این‌همه تونستم. ولی خب، از دست می‌ره. خودمم خیلی این ایده رو دوست دارم که چیزها جاودان نیستن. که هیچ‌چیز همیشگی نیست، ولی... آره، از اون ولی‌هایی که در عالم خیال داری. ولی این یکی می‌تونست نه همیشگی، حداقل یه‌کم بیشتر باشه، نه؟ نمی‌شد همیشگی باشه که. 

 

و این باعث شد یه یه ماهی، انگار توی خواب باشم. البته الان که نگاه می‌کنم، یه هفته‌ش رو این‌طور بودم. تا حالا با کسی هفت ساعت تلفنی حرف زدی؟ اونم برا آدمِ غیرتلفنی‌ای مثل من واقعاً عجیبه. اصن آدمِ تلفنی‌ای می‌شناسی که هفت ساعت حرف بزنه؟ چه برسه به غیرش. نتیجه؟ بازم دیدم چه آدمای خوبی رو کنارم دارم. عجیبه، خیلیا توی دردهاشون تنها می‌مونن. من خیلی خوشبختم که وقتی این اتفاق افتاد، ری و سمانه و امیر بودن. چیزهایی رو توی یه سری از موقعیت‌ها از خودت بروز می‌دی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی توی خودت داشته باشی. ترسناکه. خیلی زیاد. طوری که احساس می‌کنم ضعیفم کرده. خیلی ضعیف. چون زیادی بهش تکیه کرده بودم. هیچ‌وقت این‌طوری به چیزی تکیه نکن. من خودم اینو وقتی دبیرستانی بودم فهمیدم، یه جمله هم اتفاقاً امام علی دراین‌باره داره. همونو یه جا برا خودم نوشته بودم. ولی توی بیست و چهار سالگیم بهش رسیدم. ترسناکه. 

 

پریروز فکر کنم بود که سمانه بهم گفت با خودت مهربون باش. برا همین دیروز رفتم یه کافه‌بازی و نشستم با یه مشت آدم غریبه مافیا بازی کردم. بچه‌های خوبی بودن، خیلی بهم خوش گذشت، یه حس رهاشدگی عجیبی داشتم. کافه‌بازیِ رو از پیج یکی از دوست‌هام پیدا کردم که دوستی دورادوری داریم، توی کافه‌کتاب قبلاً کار می‌کرد و چند بار بیشتر ندیدمش. در حد سلام و علیک. بچۀ خوبیه، خوشم می‌آد از این‌طور آدم‌هایی که راحت رفیق می‌شن با حفظ فاصله. یه جوری‌ان که انگار دقیقاً می‌دونی کِی بری سراغ‌شون. توی دنیای امروز که این‌قدر مرز روابط سخت شده، این‌طور آدما الگوی خوبی‌ان. یارو رو چند ساله بشناسی ولی هیچ‌وقت از حد خودش جابه‌جا نشه. دیده بودم این چند سال کجاها کار می‌کرد و گاهی می‌رفتم سر می‌زدم بش. این بارم دیده بودم گاهی استوری می‌ذاره از بازی‌هاشون، پیام دادم بش و گفت فلان ساعت بیا. اونجا فقط اونو می‌شناختم و مدت زیادی هم بود که یه جا این‌قدر پُرِ غریبه نرفته بودم. ولی خیلی حال خوبی داشتم. 

 

من شهروند ساده بودم و باختیم. :)) با اینکه خیلی خوب شروع کردیم، پدرخواندۀ پدرسوخته‌ای داشتیم که تا آخر بازی موند، وگرنه یه مافیا رو همون روز اول با رأی‌گیری دادیم بیرون. دو تای دیگه هم زود دراومدن. بعد دیگه شهرها شروع کردن همدیگه رو زدن. منم تا آخرهای بازی بودم. جالبه با اینکه توی عمرم کم مافیا بازی کردم، سه تا حدس اولی که زدم درست دراومدن. ولی چون نمی‌شناختنم و حتی آخرهای بازی بهم شک کردن، نتونستم سر اون یکی بقیه رو مجاب کنم. دکتر خیلی خوبی داشتیم، از اول شهر رو توی دستش گرفت و تا آخر اومد. برد و باختش واقعاً مهم نبود، به‌خصوص که من هیشکی رو نمی‌شناختم. فقط گوش می‌کردم و بقیه رو تماشا می‌کردم که چطور بازی می‌کردن. بعدش هم پیاده تا خونه رفتم. خیلی فکر کردم توی راه. دیدی یه وقتی فکر می‌کنی یه اتفاق بدی افتاده ولی بعد می‌فهمی خوب بوده برات؟ از اون چیزها پیش اومد. فرداش فهمیدم. و چون این حرف سمانه رو دارم تا جایی که می‌تونم به خودم می‌گم، سعی کردم به خودم افتخار کنم. توی گوشیمم نوشتم، روزهای اولش این‌قدر برام سخت بود که هرروز می‌نوشتم یه جا. الان دیدم یه ماه و نیمه گذشته. باورم نمی‌شد. یه هفته‌شم برام سخت بود. پس چی شد؟ خیلی ضعیف شدم، ولی نه اون‌قدر که فکر می‌کردم. هنوز اون‌قدر قوی هستم که فکر کنم اون‌قدر هم ضعیف نشدم. کارِ یه شب که نیست. 

 

ری می‌گفت تو بعد این قضیه باید بری تراپی. خودمم خیلی اوایلش فکر می‌کردم برم تراپی. راستش یه بخش امتناع کردنم اینه که باید دوباره با ماجرا روبه‌رو شم. همۀ اون ناراحتی‌ها رو باز کنم. یه مشکل دیگه‌مم اینه که نمدونم تا چند جلسه لازم دارم که برم. بحث زمان همیشه منو زیادی توی چهارچوب می‌ذاره. برای همینم آدم صبوری نیستم. البته دیروز دیدم توی این جریان خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم، طاقت آوردم. از خودم ممنونم. و از کسایی که توی این اوضاع کنارم بودن. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه. بارها به خودم گفتم، بابا این‌قدر هم سخت نیست. خودتو اذیت نکن. تو فقط بیست و چهار سالته. طبیعیه. با خودت مهربون باش. مراقب خودت باش. و خب، خیلی زودرنج و حساس شدم. (انگار قبلش کم بودم) گاهی اوقات ناخودآگاه حس می‌کنم نیاز دارم دیگران مراقبم باشن اصن. ببینم مورد محبت واقع می‌شم. ببینم ازم حمایت می‌شه. عجیب نیست؟ دارم چیزهایی رو تجربه می‌کنم که هیچ‌وقت برام اون‌قدر دغدغه نبوده. ضعیف شدم دیگه. آسیب دیده‌م. یه بخشی که خیلی اذیتم می‌کرد همین بود اصن. پذیرشِ اینکه من آسیب دیده‌م. انتظار داشتم سریع خودمو جمع و جور کنم و ادامه بدم. با اینکه خودم از این رفتارها بدم میاد. از اینایی که وقتی یه چیزی می‌شه، می‌گن نه هیچی نیست. پاشو خودتو جمع کن. زود تند سریع. بعد به‌قدری یارو اون قضیه رو ولش می‌کنه که یه جا می‌زنه بیرون. برا منم یه جاهایی زد بیرون. خوشحالم زود زد بیرون. امیدوارم بعداً یه طوری نشه که فکر کنم عه، من هنوز آمادگیشو نداشتم، هنوز باید پس‌لرزه‌هاشو ببینم. 

 

چند روز قبل هم یکی از دوستام رو دیدم. مهسا رو. و توی همۀ حرف‌های تلخ و شیرینی که زدیم، آخرهای حرف‌هامون یه افشاگری‌ بزرگی از خودش کرد که خب اگه یه ذره حضور ذهن بیشتری داشتم، باید بش می‌گفتم چقدر قویه که داره دراین‌باره حرف می‌زنه. باید بغلش می‌کردم. باید دستش رو می‌گرفتم و بش می‌گفتم تحمل این درد برای هیچ‌کس ساده نیست. چقدر رشد کردی. و آدمی که الان هستی، کارهایی که الان داری می‌کنی، چیزهایی که برات پیش اومده، قطعاً سر قدرتیه که بعد از اون حادثه ازت بیرون اومده. با درد و رنج. چیزی که پشت سر گذرونده بود باعث شد یه لحظه ته دلم خالی شه. وای. چطور... برای همین حرف‌هاش خیلی عوض شده بود. مدلش عوض شده بود. منم عوض شدم. این مدت. قبل این سه سال و نیم و بعدش. دیگه بعد ده سال رفاقت، از ظاهر همم می‌فهمیم یه چیزایی رو.

 

چقدر تا حالا اینجا نوشتم که همیشه از جایی ضربه می‌خوری که بهش فکر نمی‌کنی؟ هروقت دیدی داری به چیزی فکر نمی‌کنی، به چیزی مطمئنی، وایسا ببین چطوری خرابت می‌کنه.

 

نه، واینستا، خودت رهاش کن. 

 

مگه زندگی چقدره که بخوای وایسی و رها نکنی؟

۰۰/۰۸/۰۶
Lullaby