Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

جایی که دلت باشه

چهارشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۲۲ ب.ظ

نمی‌دونم چی شد که دیگه نیومدم اینجا بنویسم، بااینکه خیلی چیز برای تعریف کردن دارم. توی زندگی شخصی و غیرشخصیم داستان‌های زیادی اتفاق افتادن، اما هیچ‌کدوم‌شون چیزهای عجیب و غریبی نیستن. از این چیزاست که می‌تونی برای چند تا آدمِ نزدیکِ دور و برت تعریف کنی و درباره‌ش حرف بزنی، اما به فکرت نرسه که بیای ازشون بیشتر یه جایی بگی. بنویسی. 

 

داره می‌شه یک سال از اینکه من مهاجرت کردم. حالم خیلی خوبه. یک سال پیش توی فکرمم نبود که این‌طوری بشم. هم چون دیگران بهت القا می‌کنن که اگر توی شرایط سخت نمی‌تونی خوب باشی، هیچ‌جا نمی‌تونی، که قبلاً گفتم چه فکر سمی‌ای هست این، هم اینکه خب نمی‌دونستم چی بهم می‌گذره. نمی‌دونستم عدل می‌آم جایی که بهم از اول خوابگاه می‌دن، غذا همیشه دارم، هواش خوبه، آدماش خوبن، سخت‌ترین چیزها هم برام راحت می‌گذره، و به آدم‌های خیلی خوبی هم برمی‌خورم. یهو به خودم می‌آم و می‌بینم یه دنیا با یه دنیای دیگه عوض شد. همۀ آدما شدن برای یک سال پیش. همۀ خاطرات برای یک سال پیش. توی تعطیلات عید بشینی توی آشپزخونه‌ای که هیچ‌کس نمی‌آد و عالیه برای درس خوندن، برای کارآموزی ایمیل بزنی به استادها، درس بخونی، و یه اتاق دربست برای خودت داشته باشی با اجاره‌ای که امکان نداره کسی بتونه توی میلان، یکی از گرون‌ترین شهرهای اروپا، بده. یه اتاق واسه خودت، با امکانات یه خوابگاه امن، آروم و گوشه. حتی لازم نباشه تمیزش کنی خیلی. همه‌چی سر جاش. طوری که بترسی از اینجا دل بکنی.

 

تازگی خیلی این حرف رو با یکی از بچه‌های اینجا می‌زنیم؛ بریم کجا؟ کجا دیگه مثل میلان هوامونو داره؟ آدمی بدیش همینه. همزمان خوبیشم همینه. عادت می‌کنه. دل می‌بنده. پامو گذاشتم توی این شهر، درجا قرنطینه شدم. توی یه ساختمون جدا. هیشکی نبود اونجا. اما اتاقش سینگل بود. چیزی که بعداً فهمیدم به هیشکی نمی‌دن و من از خوش‌شانسی افتادم اونجا. شبیه هتل بود. اتاقی که توش نور می‌افتاد و توی سرمای ژانویه گرم می‌شد. امیر برام غذا خرید و اورد. واکسن زدم و شبش حالم بد شد. خیام باهام صحبت می‌کرد، می‌گفت تا خوابت ببره باهات حرف می‌زنم. بعداً خودم بهش گفتم دیگه بهم پیام نده، و یه سری دلیل از روی عصبانیت هم اوردم براش. اون هیچ کار اشتباهی نکرده بود. فقط مثل همیشه، بود. مثل همیشه، خودش رو کامل در اختیار من گذاشته بود. حتی وقتی اونی که نبود، من بودم. وقتی فکر می‌کنم چقدر حتی موقعی که به‌هم زده بودیم در خدمت من بود، از خودم بدم می‌آد. ولی می‌گم خب خودشم می‌خواست. من آدم سمی‌ای‌ام؟ قطعاً. ولی با اون خیلی بهتر شدم. من کجا می‌دونستم ممکنه یکی این‌قدر خالصانه دوستم داشته باشه و همیشه پشتم باشه؟

 

قرنطینه که تموم شد، رفتم توی شهر دور زدم. اولین جایی که یاد گرفتم، سیتی لایف بود. همون‌جایی که واکسن زدم. یه محله بزرگ و دلباز و باصفا. بعد فهمیدم خوابگاه خودمونم بالاشهر میلانه. همه خونه‌ها رنگی‌رنگی. وقتی رفتم توی شهر، یادمه دوئمو بودم، جایی که ابهتش هربار می‌گیردت و بهت می‌گه این شهر با همۀ ناامنی‌هاش تو رو سالم نگه می‌داره. یه عصری بود. توی سرم اومد که من اینجا می‌تونم بمونم. اینجا احساس تعلق می‌کنم. آدما به نظرم متفاوت از من نیستن. درسته به زبانی حرف می‌زنن که من کم می‌فهمم، درسته خیلی با من فرق دارن، توی ظاهر و باطن، اما it feels like home.

 

دلم برای اتاقم تنگ شده. برای وقت‌هایی که خیام می‌اومد پشت پنجره برام دست تکون می‌داد یا زنگ می‌زد. یا وقتی پیشش بودم، می‌گفت آخر می‌آم لامپ اتاقتو عوض می‌کنم. چطور توی این تاریکی می‌مونی. بعد نمی‌دونه اینجا هم کل روز با اینکه هرروز ابریه، هیچی روشن نمی‌کنم و شبا بی‌جون‌ترین لامپ اتاق رو می‌زنم. دلم تنگ شده برای اونم. هنوز خوابش رو می‌بینم. هنوز به نظرم حالا حالاها کسی پیدا نمی‌شه که منو اون‌جوری دوست داشته باشه و منم اون‌جوری دوستش داشته باشم. اینجا دیت می‌کردم. با کسی هم بودم. در آینده هم پیش خواهد اومد. سمیه گفت هیچکی اون نمی‌شه، قرار نیست بشه. تو هم دیگه اون دختر نیستی. راست می‌گفت. یه جایی این حرفا هم یادم خواهد رفت. خیلی چیزهایی که موبه‌مو هم یادم باشه، فراموش می‌کنم بالاخره.

 

تازگی خیلی بد مریض شدم. الان بهتر شدم. نمی‌دونم کرونا بود یا آنفولانزا، هرچی بود همه رو یکی یکی چپه کرد. بازم خیام بهم پیام داد. باهام حرف زد. چند وقت پیش هم اوایل شلوغی‌ها بهش زنگ زدم و یک ساعت باهام حرف زد. دربارۀ این چیزا برای خودم زیاد نوشتم. ولی مریضی. یه شب حس کردم می‌میرم، داشتم پشت سر هم کابوس هم می‌دیدم. توی اتاقم تنها. به کسی نگفتم. می‌دونستم نمی‌میرم، یا گفتم اگه مردنی باشم خوبه. مرگ بدی نیست. جایی مردم که دوست داشتم. آره هزارتا آرزو دارم. قبلش با یکی هم کات کرده بودم. خیلی دلم می‌خواست کسی باشه اون شب و اون روزها. وقتی خیلی مریض بودم. ولی هیچکی اون‌طور که می‌خواستم نبود برام. بعد یه کار عجیب کردم. به ادمین یه کانالی که چند وقته دنبالش می‌کنم، پیام دادم و گفتم حالم چیه. کانالش نزدیک چهارده هزار تا عضو داره. هرروز می‌نویسه. آدم خیلی جدی‌ای به نظر می‌آد. ولی نمدونم چرا حس کردم از بین این‌همه آدم، باید به اون بگم حالم رو. نه، نمدونستم. دلم می‌خواست. دلم می‌خواست یه آدمِ همین‌قدر جدی و خوش‌قلم و خوش‌فکر، به من توجه کنه. قضاوتم می‌کنی؟ مهم نیست. آدم توی تنهاییش و مریضیش نمی‌دونه ممکنه چی‌کار کنه. اونم جوابمو داد. خیلی جدی. سرد. اما چت‌مون رفت و برگشتی بود. اما توجه کرد. اهمیت داد. فرداش هم خودش حالمو پرسید. من همینو می‌خواستم، می‌دونی؟ یه آدم این‌قدر سرشلوغ و جدی هم اون‌قدر فهمید که بدونه چی‌کار کنه. اونجا بود که فهمیدم حتی با غریبه‌ترین آدمم اگه بخوای ارتباط بگیری و طرف آدمش باشه، می‌شه. اینجا هم می‌نویسم که بدونم؛ جایی که تو زور بزنی برای تفهیم خودت، به درد نمی‌خوره. حالا طرف هرچقدر هم آدم خوبی باشه. پسر خوبی باشه. ولی وقتی باهاش پیش نمی‌ره، باهاش سخته، و هردوتون پُر از سوءبرداشت نسبت به هم هستین، ولش کن. چیزی که زیاده، آدم. حتی اگه قرار باشه تکرار نشن. 

 

خیلی دوست دارم بنویسم. واقعی. جدی. اما کارهای مهم زیادی هست که باید بکنم. غم‌انگیزه، اما آرامشی که توی این زندگی دارم، دلمو گرم نگه می‌داره. احساس می‌کنم دیگه بعد از این زندگی واقعی و دست‌یافتنیه. یه رؤیای حبابی نیست. حتی اگر واقعاً هم یه رؤیای حبابی باشه.

۰۱/۱۰/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby