خواستههای کوچکِ دستنیافتنی
ما رابطهمون خیلی مشکلات داره، مشکلات واضح و انگشتشمار که با زحمت و توجه زیاد و رنجش البته، تقلیلشون دادیم، اگه نتونستیم حلشون کنیم حداقل. رابطۀ ما از یه حالت ایدهآلی که خودم هیچوقت فکر نمیکردم نصیبم بشه و مال بقیهست یا فیلمها و کتابها یا دست کم اگه نصیبم شه به این زودیها رخ نخواهد داد، طوری شروع شد که از این بهتر نمیشد شروع شه. ما همهچی داشتیم، هرچی که یه رابطۀ ایدهآل داره، هرچی وقتی به یه رابطۀ ایدهآل فکر میکنی به ذهنت میرسه، و حتی فراتر از اون. بعد سه چهار ماهی افول کرد، مشکلات پیدا شدن، اولش هم بودن. میدونستیم، بعضیهاش رو دقیقاً همون روز اول بههم گفتیم و با آمادگی قبول کردیم. شاید همین هم تا الان نگهمون داشته، میدونستیم وارد چی میشیم. یادمه که گفت من به اندازۀ کافی توی زندگیم فکر کردم، سر اینکه به تو بیام بگمم خیلی فکر کردم، دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم. خسته شدم از بس فکر کردم. میخوام بشه، حتی اگه تهش از هم متنفر شیم، همو بکشیم، پدر همو درآریم. یادمه اینا رو گفت. اون روز داشت بارون میاومد و من خسته از دانشگاه برگشته بودم. گفتم تازه رسیدم، اگه زودتر میگفتی میاومدم بیرون. بم گفت اشکال نداره، بیا دم پنجره ببین چه هوا خوبه. آدم مجبور میشه از این حرفا بزنه.
دو ماه دیگه میشه دو سال. بخش عمدۀ رابطۀ ما وقتی از حالت آرمانیش فاصله گرفت، شده بود پیادهوریهای هفتهای دو سه باره از خونههامون تا سر کلاهدوز یا یه گالریای جایی. گاهی سوپ خوردن توی نبات، بستنی خوردن جای فلکۀ برق، پردیسکتاب، جلسهای چیزی، تازگی هم دیدیم شالچیِ نزدیک سهراه ادبیات بیرونش رو میز و صندلی چیده و گرماتاب گذاشته. میرفتیم زیرش ذوب میشدیم و یه موکا و باقلوا میخوردیم و دم خیابون ماشینها و گربهها و آدمها رو نگاه میکردیم. دفعهآخری عملیات حساس باکسبرداری رو نگاه کردیم، من نمیخواستم نگاه کنم که یارو معذب نشه ولی اون اصرار کرد نه ببین، جدی چیز مهمیه، یه ذره جابهجاش کنه دیگه هیشکی نمتونه بش دست بزنه. خیلی کار مهمیه. و میخندید. دوتایی چنان این کار مهم رو نگاه کردیم که انگار زندگی جفتمون به کار یارو وابستهست. یارو هم حتی فهمید، با خنده نگاهمون میکرد، نمدونم چه فکری با خودش میکرد. امیدوارم فهمیده باشه منظور بدی نداشتیم، فقط یه جور جنون مشترک داشتیم.
حالا بیش از دو هفتهست که تن به این خودقرنطینهسازی دادیم، من بیشتر و اون کمتر، چون گاهی میره بیرون و کاری داره. نه فقط ما، چه همه آدم الان دور از هم یا خونهنشین شدن. میدونم پیامدهای خوبم داره، مهسا میگه کارش شده گلدوزی و بافتنی و اینا. کلی هنرمند شده به قول خودش. منم باید بشم. دیروز یه جور حملۀ عصبی بم دست داد، خیلی شدید و کنترلناپذیر. طوری که مجبور شدم برم دکتر چون احساس میکردم هر لحظه ممکنه بمیرم. یارو برام یه ضد اصطراب داد که وقتی خوردم قلبم آروم شد. همۀ بدنم قلبم شده بود از بس میزد. یه اسپری هم داد برای تنگی نفسم. از بس نفسم تنگ شده بود نمتونستم حرف بزنم و سینهم سنگینی میکرد. یه هفتهای بود که اینطور بودم ولی فکر میکردم بهتر میشم. هیچ عامل استرسزایی نداشتم که این حالت بم دست داد، ولی گفت از معدهته. بازم معده. اگه زنده موندم سال دیگه قراره واقعاً اتفاقای خوبی بیفته، میدونم.