دنیا توی ساعتِ تو چنده؟
بالاخره باید اعتراف کنم:
آدمها بهم وصلن.
آره اصلاً یه جوری که با هیچ قانون علمی و منطقیای نمیشه توضیحش داد. مثلاً من درست روزی به جغد شب پیام بدم که اونم میخواسته پیام بده، یا داشتم پیامهای مهسای خودم رو میخوندم که پیامکی رد و بدل میکنیم یه مدته، و دارم فکر میکنم باید پیگیری کنم یا وایسم خودش هروقت راحته پیام بده. عدل همون موقع! بهم پیام بده. یا برم به سودا پیام بدم هی سودا فلان، اونم بگه منا خوابت رو دیدم. اینقدر مثال براش زیاده که حتی غیرواقعیترین اتصالات رو هم ممکنه باور کنی. مثل اون شب که یاروی مرحوم توی حالخرابی پشت هم پیام میده و من باید نصف شب طرفای چهار-پنجِ صبح به وقتِ خودم و نمیدونم کِی به وقتِ اون از بس اختلاف ساعت زیاده، از خواب بیدار شم و بدون هیچ فکری تلگرام رو باز کنم و ببینم حالش بده. مطمئنم الانم که اینقدر چند وقته فکر لایتم، آره یادم نمیآد تا حالا چطوری اینجا دربارهش حرف زدم، اونم یه جوری داره بهم فکر میکنه. الان که یادشم اینقدر شدت داشت رفتم چتهامونو خوندم. الان نه ها، طی این چند روز. تیکهتیکه. از برهههای مختلف تاریخ. چقدر عجیب، دوستیها و خاطرهها و روابط عمق تاریخی پیدا کردن دیگه. یه چی مال سه سال پیشه. بعد میری میرسی به هفت سال پیش. بعد فکر میکنی میبینی کِی باهم آشنا شدین؟ سیزده سال پیش. بله این اعداد درستن و ما داریم پیر میشیم.
و بیستوهفتسالگی از رگ گردن به من نزدیکتره.
صادقانه فکر نمیکردم اینقدر عمر کنم. جدی میگم. مارکوس هی هارهار میخندید میگفت وای من پیر شدم. بهش میگفتم برو بابا، ماها که سنی نداریم. ولی داشتم بهش دروغ میگفتم. هربار. خب من مجبورم به یه سوئدی دروغ بگم، میفهمی؟ وگرنه همه بلدن بگن من از دروغ بیزارم. حالا نگم برات چه روابطی رو سر دروغ ول کردم. ولی خودم حق دارم بگم. آخه دروغهای من آسیبی نمیرسونن، باور کن. مثلاً دروغ نمیگم که راضی نگهت دارم یا گولت بزنم. نه اینا خیلی دور از شخصیتِ منه. من بهت میگم پیر نیستیم، هنوز زندگی خوشگلیهاشو داره، از بس هم شنوندۀ خوبیام تو بهم اعتماد میکنی. اعتماد چیز ترسناکیه، یه بار برگشته بودم میلان و خونۀ کاج میموندم که بهش گفتم یه سر میرم بولونیا. رفتم و برگشتم، دیدم خیلی عادیه. بهش توپیدم کاج تو خیلی به من اعتماد داری پسر. اگر من بهت دروغ گفته باشم چی؟ چرا ازم هیچی نمیپرسی؟ از کجا معلوم اصن رفتم بولونیا؟ شاید رفتم خونۀ یه پسری. شاید تو و همۀ بچهها رو پیچوندم. شاید منا تابش شب خوابیده صبح به این نتیجه رسیده که دلش میخواد پدرسوخته باشه یهکم. به قول مامانم کسی نمیگه باریکلا که. کاپ اخلاقمم ندیدم تا حالا. کاج همینطور زل زد به من، فکر کرد این دیگه چه دیوونهایه. خودش پاشده یه روز رفته یه جای دیگه، بعد بقیه رو دعوا میکنه چرا کاریم ندارین. میدونی من هرجور فکر میکنم، با بیشتر شدنِ سنم اصن دارم عاقل نمیشم. دارم هی خلوچلتر میشم. چطوریه؟
حالا بعد از خوندن چتهام بهش پیام ندادم. فکر کنم یه بار سه ساعت فقط داشتم چتهامونو میخوندم. دیدم آخرین صحبتها مال ژانویۀ دو هزار و بیست و یکه. بعد ببین من بلدم استاکربازی دربیارم، فکر نکن بلد نیستم. اکانتهای مختلفش رو رفتم بالا و پایین کردم. نمیدونم چند دقیقه داشتم این کار رو میکردم. نمیدونم چند دقیقه داشتم به عکسهای پروفایلهاش، تک تک نگاه میکردم. انگار یه معشوقی رو از دست داده بودم. احساس کردم چقدر دوستش داشتم. چطور اینطوری شد؟ اونم دیگه دوستم نداره، یا یادم میافته و دلش تنگ میشه و مثل من میگه بیخیال، دیگه بهش پیام نمیدم بعد اینهمه مدت؟ میدونی من اصلاً ناراحت نیستم. میتونم واسه خودم هرکی رو میخوام دوست داشته باشم، مهم نیست. یکسری عکس ازش دارم که خودش ازمون گرفت توی ماشین، بعضیاش حتی تار و ناجوره. اون شب دستم رو گرفت و گفت چرا حالا قهری؟ ولی من اصن قهر نبودم. از بس آدم نچسبیام ملت فکر میکنن باهاشون پدرکشتگی دارم. توی عکسها داره حسابی میخنده. دلم میخواست چشمِ یه یارویی رو درآرم، یه بار بهش گفتم میخوام عکست رو بذارم پروفایلم. اجازه؟ گفت بذار ولی من توی هیچکدوم خوب نیفتادم. گفتم خب میخوای نمیذارم، میخواستم کُخ بریزم یارو رو اذیت کنم دست از سرم برداره. آخه یارو خیلی توهمی بود، منم گفتم بذار عکست رو بذارم چشمش درآد ولم کنه. تو فکر کن من دوستپسر هم داشتم باورش نشده بود، باز دنبالم بود. ولش کن حالا نمیخوام قصه بگم. میخوام بگم من حتی نذاشتمش پروفایلم که یه مدت دلم خنک باشه. یا حداقل برگردم الان نگاهمون کنم بگم هعی روزگار. ما الان هزاران مایل دوریم. اون دوران اختلاف ساعت نداشتیم. همۀ فاصلهها یه مشهد-تهران بود، چقدر به نظرمون زیاد میاومد. حالا ببین چطوری دنبال تک تک آدمام توی نقطه نقطۀ دنیا. اینقدر که ساعتهای مختلف رو روی گوشیم بذارم، بدونم به کی کِی پیام بدم. اگر اصلاً پیام بدم، یا صبر کنم اونا بیان.
حالا پیشت بمونه، دارم سعی میکنم بنویسم. بیشتر. برام مهم نیست چی درمیاد، خیلی وقته دارم کارهای عجیبی میکنم که نگاه بقیه رو بهم تغییر میده ولی میخوام به خودم جرئت بدم پوست بندازم. نگاهم خیلی تجربیه به همهچی. میدونی این آسیبزاست، ولی من نمیتونم تشخیص بدم چیزی که بهم قدرت میده حماقتمه یا شجاعتم. از بس برای داستان درآوردن تشنهم که دیگه اون ارزش و آرمانها کمرنگ میشن. هیچوقت نذار اینقدر تشنه بمونی، چون خالی کردنِ خودت گاهی به آسونی و بیدردیِ نوشتن روی وبلاگ شخصیت نیست. اینو یادت باشه.
وایسا تا نرفتی، در دنیای تو ساعت چنده؟
+ ویرایش بیست بهمن: لایت برگشت. باورم نمیشه. بعد چندین سال. درست توی این بازهای که خیلی به یادش بودم. فقط کافیه بهش پیام بدم. فقط کافیه حس کنم هنوز میشه یه حسهایی رو با یه آدمهایی دوباره تجربه کرد.
یا نه؟
++ من اینقدر آدم آرومیام که بقیه باورشون نمیشه سر یه چیزایی چقدر احساساتی میشم. هم اون روز که سه ساعت داشتم چتهامونو میخوندم هم الان که اینو ویرایش کردم، گریهم گرفت. قلبم درد میکنه. آخر همۀ اینا سرطان نشه توی سینهم دایی؟
+++ یکی بهم بعد یک ماه پیام داد اومدی اوپسالا من هستم. یه خبر بده. وقتی گفته بود نه من فرندززون نمیتونم، و خیلی بهش برخورده بود. حالا میخوای دوست شیم؟ من دوست به قدر کافی دارم. نه هانی، من از خودت بدترم. آخرین باری که به یکی فرصت دادم، تهش ریخت روی خودم. نمیگم دیگه به کسی فرصت نمیدم و آه و فلان، نه، ولی واسه کسی تب کن که برات بمیره. تا حالا خواستی یکی رو از فرط دوست داشتن بکشی؟ آره، من همچین آدمیام. ممکنه آخرش بکشمت. تو خیلی صورتی و پروانهای خودتو لوس کن برام، از رویاهات باهام بگو و برنامههایی که برام داشتی، نه من رویا ندارم. من کلهم قاطیه. یه روز میآم خونه، در کمال خونسردی و آرامش میکشمت. ما مثل هم نیستیم. برو دعا کن هیچوقت اوپسالا پیدام نشه، ممکنه سر از سرخط خبرها درآرم. دانشجوی ایرانی مقیم سوئد، یک فقره جنازۀ 195 متری به جا گذاشت. بعد راست افراطیها بیان بگن دیدین گفتیم درها رو ببندیم روی اینا؟ قوانین رو سخت کنیم، زبان رو اجباری کنیم، راشون ندیم؟ منم فرار کنم ایتالیا، کف سیسیل مافیا رو پیدا کنم بگم دستم به دامنتون. فقط شما میتونین منو گردن بگیرین. وضعم خرابه.