Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

دیدم که جانم می‌رود

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۳۳ ق.ظ

به امین از اکتبر هی گفتم هر ماه یه داستان می‌دم، تا الان هرچی نوشتم نصفه شده. با اینکه ایده دارم پایان‌بندی دارم هر سری هم نشستم نوشتم، ولی دستم به تموم کردن نمی‌ره. خیلی چیزها رو باید بذاری کنار دستت یا پس‌زمینه، که وادارت کنن توی حال خاصی قرار بگیری برای اینکه تموم کنی. و من بزرگ‌ترین مشکلم همین تموم کردنه. بهترین کار همیشه رها کردنه. چون همیشه می‌دونی می‌تونی برگردی، ولی این قدرت رو که همیشه می‌تونی هرجایی رها کنی خیلی وسوسه‌انگیزه. 

 

یه چیز بی‌ربط بگم؟ کلانتر (این اسمیه که کاج روش گذاشت و من اینقدر خوشم اومد که دیگه همیشه با این اسم ازش یاد می‌کنم) بهم گفته بود پس این بازگشت به خویشتنه؟ بهش خندیدم، کاری نداشتم از نظر اون خندیدنم برای چیه، بعید هم بدونم فهمیده باشه. خندیدم، از سرِ درد. چون وقتی گفت این بازگشت به خویشتنه، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. دیدم من کنستانتین نیستم. نمی‌تونم مُرده رو زنده کنم. مَردی رو که برام مُرده، باید رهاش کنم. خیلی صحنۀ تلخی بود. می‌دونی من دلم که بشکنه دیگه کاریش نمی‌شه کرد. همۀ عاشقانه‌های جهان و دیوونه‌بازی‌هایی که درآوردی یا می‌تونستی دربیاری یا دلت می‌خواسته در آینده دربیاری، دربرابر شکستن دلم چیزی به حساب نمی‌آن. برای همین همه‌ش می‌گفتم اشکالی نداره. فکر کن، دلت بشکنه و به طرف هی بگی اشکالی نداره. بهم گفته بود دفعۀ قبل که گفتی دلت رو شکستم، دنیا رو سرم خراب شده بود. جلوی خودم رو گرفتم بهش نگم مث که تا حالا دنیا روی سرت خراب نشده بدونی چطوریه. چون اصلاً کارهات شبیه آدم‌هایی که دنیا روی سرشون خراب شده، نیست. ولی متأسفانه من اونقدر آرومم که هیچوقت حرف دلم رو نمی‌تونم بزنم. برای همین می‌گم اشکالی نداره.

 

دیشب یه خوابی دیدم که واقعاً وجودمو لرزوند از خوشی. اینقدر که بیدار شده بودم فکر می‌کردم واقعی بوده. ناخودآگاهم خیلی سفت بهش چسبیده بود. ناخودآگاهم به یه شخصیت توی شاهنامه هم چسبید و باعث شد مدتی نتونم دیگه ادامه‌ش بدم، چون شخصیته اسمش هربار می‌اومد، درد رو برام یادآوری می‌کرد. اسمِ اونو توی گوشیم اینطوری سیو کرده بودم. من معمولاً اسم ملت رو با اسم خودشون سیو نمی‌کنم، خیلی این عادیه برام. گاهی یه توافق دوجانبه هست حتی، که فلانی با رضایت خودت اسمت اینه توی گوشیم. ولی به اون نگفته بودم اسمش چیه. بامزگیش این بود که اگر به انگلیسی می‌خوندی دو مدل می‌تونستی بخونیش. منم از عمد به انگلیسی نوشته بودم چون فارسیش رو خودمم مطمئن نبودم کدومش رو باید سیو کنم. کاملاً از سر شیطنت بود. بعد توی شاهنامه همون اسم هست. قبل اینکه به این شخصیته برسم، یه بار به خواهرم گفته بودم فلانی هم پیداش نیست. فقط استوری‌هامو می‌آد می‌بینه، یا می‌آد می‌بینه لایک می‌کنه. حرف نمی‌زنه باهام. بعد عدل یادم نمی‌آد شبش یا فردا شبش پیام داد. بهش گفتم فلانی داشتم تازگی به خواهرم می‌گفتم پیدات نیست، عین سیمرغ انگار پرت رو آتیش زدم که سر رسیدی. بعدِ چند وقتی که باهم حرف نمی‌زدیم. به دلایل مهم و آشکاری. از جمله اینکه دلم رو شکسته بود و گفته بودم دیگه نمی‌خوام باهم حرف بزنیم. اشکالی نداره.

 

خواب دیشبم ولی خوشبختانه به اون ربط نداره. اصلاً خیلی جالبه، از وقتی تمومش کردم (اوه ببین من واقعاً یه چیز رو تونستم تموم کنم) دیگه خوابش رو ندیدم. خیلی عجیبه. با اینکه خیلی هم بهش فکر کردم. شاید هرروز هنوز فکر می‌کنم. آره روزهایی هم بوده که فکر نکنم. خیلیا هم توی خوابام اومدن حتی وقتی در ارتباط نبودیم. ولی اون دیگه هیچ‌وقت نیومد. اینقدر همه‌چی توی اون داستان دردآور بود که ناخودآگاهمم نمی‌خواد توی خواب یه چی ازش بیاره. خواب دیشبم از اون مدل خواب‌هایی بود که خیلی رنگارنگ و زنده‌ست، حس می‌کنی خیلی واقعیه. خواب دیدم مامانم و خواهرم اومدن پیشم، خیلی مثل همین سری پیش، ولی اینجا بودن. دقیقاً اینجا هم نه، دانمارک. کپنهاگ. بعد انگار اینا خونه مونده بودن (آره توی خوابم خونه داشتم، چقدر خوب. بارها به مامانم می‌گفتم اگر توی میلان خونه داشتم پیشم می‌موندین خیلی بهتر می‌شد) و من رفته بودم بیرون چیزی بخرم. اینقدر که هربار دانمارک رفتم بهم خوش گذشته و خوب بوده، توی خوابمم خیلی همه‌چی جوون‌دار و جذاب بود. همونطور که خیلی وقتا توی کپنهاگ شانسی ممکنه به یه رویداد فرهنگی هنری بربخوری و سر از یه جایی دربیاری، توی خوابمم همینطوری شد و من رفتم توی یه بنای مدرنی که کلی شیشه داشت و باید خیلی خبرا توش می‌بود. یه سری چرخ زدم و اینجاها رو یادم نیست، جایی رو یادمه که با یه خانمه تصادفی حرفم شد و همراه هم شدیم، اومدیم بریم بیرون ازون بنا که دیدیم یه در دیگه داره می‌ره به یه سمت دیگه، یه حیاط پشتی‌طور. گفتیم بریم اون ور، رفتیم و وای. یه عالم مجسمه‌های بزرگ و درخشان و رنگ رنگ، خیلی خیلی بزرگ، توی حیاطه بود. خودِ حیاطه هم خیلی بزرگ بود، یه طوری که هر طرفش می‌رفتی می‌دیدی ادامه داره و بازم مجسمه هست. من و خانمه هاج و واج داشتیم می‌چرخیدیم، یادمه یه چی توی این مایه‌ها هم گفت که بریم باهم ناهار بخوریم، یه رستوران چینی خوب می‌شناسه. منم گفتم باشه. بعد یادم نمی‌آد چی شد. یه صحنۀ دیگه رو هم یادمه که از پله‌های یه جایی اشتباهی رفتم بالا و به یه بار خیلی جالب برخوردم. ولی یادم اومد که اوه خیلی دیر شده، گفته بودم می‌رم یه سر خرید و می‌آم. از پله‌ها برگشتم پایین که برگردم خونه. خونه‌مم یادمه جای خوبی بود. نرده‌های قرمز دور پله‌ش داشت، چطوری مامانم اون همه پله رو بالا رفته بود؟ امیدوارم خونه‌م توی کپنهاگ آسانسور داشته بوده. 

 

رفته بودم چی بخرم اصلاً؟

 

+ الان رفتم دربارۀ اسمه خوندم و پسر به چه اسم خفنی سیوت کرده بودم. توی تاریخ باستان واسه خودش شخصیتی بوده. توی کلی نبرد حضور داشته و فرمانده بوده. توی شاهنامه هم خیلی شخصیت خوبی بود. معنیش یعنی جوانمرد و شجاع. آه، چه اسم‌هایی روی ملت می‌ذارم بدون اینکه حتی بدونم کی بوده چی بوده. حیف. 

 

++ گنجور، بعد از این شعر «ای ساربان»، یه شعری گذاشته که وای نگم. سعدی یک شعر نداره که من رو خراب نکنه. این بیتش رو ببین:

 

 

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

 

 

۰۲/۱۱/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby