Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

سرنوشت دختر بد رستگاریه

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۱۳ ب.ظ

کلاس پنجم ابتدایی که بودم، یه دختره ای وسط سال اومد مدرسه مون که معلممون میگفت این یک سال جهشی خونده. خیلی باهوشه. همیشه هم سر کلاسا یا میخوابید یا داشت یه کار دیگه غیر از درس گوش دادن میکرد. شما شاید باور نکنین ولی از ابرقدرت های من اینه که میتونم با ملت دوست شم. این مهارت باعث شده دوست از هر مدل که فکر کنی داشته باشم. خلاصه اتفاقاً ما دوستای صمیمی هم شدیم و خیلی وقت میگذروندیم. مدرسه تموم میشد الکی باهم می پلکیدیم. خیلی وقتای بیهوده رو باهم داشتیم. من عاشق وقت گدرونی های این طوری ام. اما این بچه به شدت هم ناپایدار بود. همیشه در حال ماجرا درست کردن و دعوا. چون معلم هم همیشه میگفت باهوشه و یه سال ازتون کوچیکتره، یه قانون مسخره ای راه افتاده بود که همه باید مراعاتش رو میکردن. بله آدم بزرگا میتونن همینقدر کله خراب باشن. باهوشه و یک سال جهشی خونده؟ با این اطلاعات میشه مواد تشکیل دهندۀ یه آدم خطرناک ساخت.

توی عقل منِ یازده ساله این چیزها خیلی اشتباه بودن. ولی تو همیشه قدرتِ اینو نداری که علیه شر بلند شی. نهایت بتونی خودتو نجات بدی. این حقیقت مسخره تا این سن در دنیای بزرگسالی عوض نشد: آدمای اونجوری مثل بقیه بزرگ میشن و میرن مدرسه و دانشگاه و سر کار و توی جامعه و بین دوستا و توی دیت و رابطه و تشکیل خانواده میدن و بچه میارن و یه ازگلی مثل خودشون باز دوباره همین راه رو میره. اگر مامان یا بابا جونت بهت نگن عزیزم دست از این پرروبازی بردار و آدم باش، تو میخوای راه بیفتی همه رو بردۀ خودت کنی. دوستیِ من و این دختر بهم خورد (وای چقدر غیرقابل پیش بینی) اونم مثل بقیه چیزهایی که خرابش کرد. یکسری حرف بد به من زد که منم اینقدر ناراحت شدم فقط گفتم متاسفم دوستت بودم. فکر نمیکردم اینطوری بهم نگاه میکنی. من که دیده بودم چه آدم دردسرسازیه، ساده بودم فکر میکردم با من دیگه اینطوری نیست. اگر فکر کردی از ناراحتی من ذره‌ای ملایمت یا حس گناه درش حلول کرد، در اشتباهی. بدتر برگشت آه و نفرینم کرد. خیلی برام عجیب بود. هرکی ندونه فکر میکنه چیکارش کرده بودم. دیدن و شنیدنِ همۀ اینا خیلی برام شوک بود. فکر کنم تا قبلش اصن آدم اینقدر انفجاری ندیده بودم. کسی که یاد گرفته حقشه هرطوری رفتار کنه و حرف بزنه با بقیه.

معلممون نمیدونست بین من و اون چی شده، فقط گفت وا منا؟ از دختر خوب و آرومی مثل تو بعیده. منم نگفتم وا خانم معلم؟ عقل توی کله ت نیست؟ چون من نمیگم دختره خل چی برگشته بهم گفته و چطوری رفتار کرده، دلیل نمیشه از دختر خوب و آرومی مثل من قطع ارتباط کردن بعید باشه. غم انگیزه، اما وقتی آدما نمیتونن واقعیت رو ببینن، باید ولشون کنی اون تصویری که ازش دارن رو نگه دارن، چون تو آینه‌ای میشی دربرابر چیزی که نمیتونن بپذیرن. الان اینو میفهمم و کنار خودم می مونم، هرچقدر که توی موقعیت های اینطوری تنها گذاشته شده باشم یا کسی نبوده مراقبم باشه. کسی قرار نیست مراقبت باشه. داستان اینه. 

کسی نبود به خانم معلم ما بگه تو میتونی معلم خوبی باشی و نذاری یه نفر امتیاز الکی و متفاوتی از بقیه بگیره، اما همیشه تهش تو اون دختری هستی که دیگه خوب نیستی چون کسایی که باید نقششون رو درست ایفا میکردن به پیامد رفتارهاشون فکر نکردن و این چرخۀ اشتباه هی رشد کرده. دراصل تویی که از چرخه زدی بیرون، وگرنه اون سیستم داره کژدار و مریض پیش میره. تو تنها می مونی و یاد میگیری که واسه گربه های سیاه دختر خوب و آروم نباشی.

سلامتی همه یاغیا و دخترهای بد خلاصه، کی به کیه.

 

+ نه اینکه ننوشته باشم این مدت، بیان بالا نمی‌اومد برام. خیلی شانسی دیدم الان کار می‌کنه. :) وقتش بود. امیدوارم بدونی چرا اینو نوشتم.

۰۴/۰۵/۲۴
Lullaby

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی