Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

سفر درونی در سرزمین‌های شمالی

چهارشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۰۴ ب.ظ

 

ناخودآگاه انگار یک سال زمان نیاز داشتم تا بتونم اینو تعریف کنم. هرچقدر هم نسخه‌های مختلفش رو برای دیگران، برای هزاران نفر طی این یک سال، تعریف کرده باشم. 

 

بابا و خواهر بزرگترم خیلی به باغبونی علاقه داشتن. توی خونۀ بچگیمون یه چیزی که سال‌ها داشتیم، آفتابگردون بود. نمیدونم، دیدن یه چیزهایی از نزدیک خیلی با دیدنشون توی فیلما و عکسا و هرجایی فرق داره. آفتابگردون توی حیاط پشتی خونۀ ما شبیه یه جور خدا بود. ازین خداها که همه چی رو می‌دونن ولی کاری به کار هیچکس ندارن. 

 

فلش فوروارد اتوبوس رم-میلان پارسال همین موقعا. دیدی از بدخوابی یا بی‌خوابی آدم دچار افکار یا توهمات میشه؟ منم بخاطر بدخوابی و بی‌خوابی‌های توی چهل و هشت ساعت، حس می‌کردم یه جور خدائم. چون من از بدنم اومده بودم بیرون و انگار یه آگاهی سیال بودم. صبحش که رسیده بودم رم، رنگ‌ها برام رنگ‌تر بودن و هوا هواتر و کروسانی که سر صبح خوردم کروسانی‌تر. رم هم رم‌تر بود و خورشید توی آسمون خورشیدتوی‌آسمون‌تر. بخصوص توی اون خلوتیِ لخت سر صبح. انگار توی دنیا هیچی نبود و هیچی مهم نبود، فقط من بودم. رفتم سفارت و بعد توی شهر اینقدر چرخیدم که داشتم از خستگی تیکه‌پاره می‌شدم. اونم توی توریستی‌ترین موقع رم و خطرناک‌ترین حالتش. گفتم من با این‌همه وسایل و دم و دستگاه اگر دزد نزندم خیلیه. توی سفر برای آدم بدبیاری ممکنه پیش بیاد، ولی عجیب اینکه توی اون سفر هیچ اتفاق بدی پیش نیومد. هیچی. همه‌چی اتفاقاً در رونظم‌ترین و آروم‌ترین و بهترین حالتش بود. برای همین خیلی غیرواقعی به نظر می‌رسید، در عین اینکه همه‌چی از واقعیت واقعی‌تر بود. تا عصر شد و رفتم پایانۀ اتوبوس‌ها و راهی شدم برگردم میلان. هفت ساعت راه بود و باید می‌تونستم بخوابم، هم زمان زیادی بود همم نیاز داشتم و این حد از خستگی هر لحظه می‌تونست کار دستم بده. موفق شده بودم یکم بخوابم، ولی بینش هم بیدار می‌شدم چون اتوبوس خیلی جای راحتی برای خوابیدن نیست. بخصوص که ملت خیلی سروصدا می‌کردن. توی یکی ازون لحظاتی که بیدار شدم، یک بارش جلوم دشت آفتابگردون بود. حاضرم قسم بخورم حسی که ازین صحنه بهم دست داد میونِ این‌همه اتفاق و جابه‌جایی و خستگی، هیچ موادی بهم نخواهد داد. یک دشت آفتابگردون! و توی سرم یه چیزی گفت تو در بهترین جای زندگیتی. همه‌چی درست میشه. هر تصمیمی می‌گیری درسته. هر تصمیمی می‌خوای بگیری، درسته. و من بین همۀ این رفت و آمدها، باید از یه رابطۀ آسیب‌زا هم میومدم بیرون. اون لحظه که دشت آفتابگردون رو دیدم، یه عالم آفتابگردون، یه عالم خدایی که همه‌چی رو می‌دونن و کاری به کارت ندارن، توی اون سفر، بارها فکر می‌کردم در اولین فرصت باید با این آدم تموم کنم. برای همیشه. توی همون دوران، طرف یک بار یه ریلز فرستاد. ریلزه یه چیزی بود توی این مایه‌ها که تو برای من همچین چیزی هستی: و یه گل آفتابگردون رو نشون می‌داد. اون روحشم خبر نداشت که آفتابگردون برای من یعنی چی. خبر نداشت اولین آفتابگردون توی زندگی من توی حیاط پشتی‌مون بود. اولین خدایی که همه‌چی رو می‌دونه ولی کاری به کارت نداره. پس می‌تونی متوجه بشی که وقتی من دشت آفتابگردون رو دیدم، دیگه به این تصمیم مطمئن شدم. نه فقط مطمئن، بلکه انگار به خودم برگشتم. اون آگاهیِ جدا از من، برگشت بهم. من شدم اون خدایی که همه‌چی رو می‌دونه و کاری به کارت نداره.

 

چند روز بعد که برگشتم سوئد، به محض اینکه زندگیم از یه عالم کارهای اضطراری و پشت هم برگشت به روال عادی، گفتم دیگه وقتشه. این آدم رو بده بره. تا آخر همین ماه اینم می‌ره توی لیست کارهایی که باید این ماه انجام می‌دادی. حق نداری بذاریش ماه دیگه، حتی اگر توی آگست لیستت خالیه و هیچ کاری قراره نکنی. حتی اگر دنیا توی آگست تموم میشه. حق نداری بذاریش برای بعداً. بعداً دیره. تا همینجاشم خیلی دیره. اصن وسط سفر تموم می‌کردی بهترم بود. اینقدر دورت شلوغ بود و کار داشتی یادت می‌رفت. ولی سطح اضطرابت باشه، خیلی زیاد بود. حس می‌کردی الان همۀ زندگیت روی هواست. ویزا و قرارداد خونه و قرارداد کارت و کارآموزی و تز و بار و وسایل و همه‌چی، باشه تو یه حالت پایدار می‌خوای. ازونا که شب راحت سر روی بالش بذاری. اینقدر راحت که یکی از بدترین خواب‌های عمرت رو ببینی و با پنیک اتک بیدار شی. پنیک اتک چیزی نیست که زیاد بهم دست بده، ولی شاید ده باری تا حالا دست داده. بنابراین می‌تونم درجه‌بندیش کنم و بگم چقدر بد بود. ازونا که نمی‌تونی نفس بکشی و فکر می‌کنی الانه که بمیری. به طرز عجیبی یه درد شدیدی توی همۀ وجودم حس می‌کردم که اصن نمی‌فهمیدمش. انگار از بندبندِ استخوونام میومد. اینقدر همه‌چی اون موقع دردناک بود که تنها راهکارم گریه کردن بود. ولی هرچی هق‌هق کردم یک قطره اشک هم ازم نیومد. اصلاً نمی‌تونستم گریه کنم. فکر کن! من آدمی‌ام که راحت گریه‌م درمیاد. اصن کاری نداره برام. ولی اونجا روی تختم طرفای پنج و شیش صبح هیچی. یه نیم ساعتی شاید گذشت و من کم کم آروم شدم. بدون گریه، بدون درد. همون روز تمومش کردم. برای همیشه. بدون گریه، بدون درد. تو بگو یک سال گذشته، از کجا میدونی برای همیشه؟ میدونم، برای همیشه. 

 

وقتی آروم شدم فکر کردم که این چه حالی بود بهم دست داد؟ پنیک اتک برای توصیفش کافی نیست، من سراسر درد و عذاب بودم. روی تختم توی تنهایی اتاقم، سر صبح، توی آپارتمان خالیِ سوئدم من... همۀ حالتم شبیه این بود که انگار داشتم زایمان می‌کردم. من توی بیست و شش سالگی نزدیک‌ترین تجربه به زایمان رو داشتم. روزها گذشت و هربار به اون لحظه فکر می‌کنم، بیشتر به حقیقی بودن این حس می‌رسم. 

 

اون آخرین پنیک اتکم بود. یک ساله بهم پنیک اتک دست نداده. چند روز اولش حالم بد بود. بعد کم کم عین مواد، یه حجم زیادی از هورمون داشت توی مغزم هی بیشتر و بیشتر میشد. برحسب تصادفِ روزگار، اگر تا اینجا برات تصادفِ روزگار کم بوده، دورۀ فستیوال مالمو می‌رسه و من می‌تونم یکسری از دوستام رو اونجا ببینم. من اونجا نه مواد می‌زنم نه مست می‌کنم. ولی توی اون یک هفته هرباری که رفتیم فستیوال، حدی از اعتماد به نفس و سرمستی‌ای داشتم که همه می‌فهمیدن عادی نیستم. عکس‌ها و ویدیوهای اون زمان هست، به خودم نگاه می‌کنم و دختری رو می‌بینم که قبلاً نبودم. یکی از دوستام اونجا یک بار ازم پرسید حالت خوبه؟ داستان جدایی رو می‌دونست، براش این حالت‌های من عجیب بود. مگه آدما سوگ بهشون دست نمی‌ده؟ مگه چند مرحله رو همه طی نمی‌کنن؟ نه من اینمم مثل آدمیزاد نیست. ازم پرسید چه حسی داری؟ حرفم اینقدر عجیب بود که خودمم بلافاصله بعدش زدم زیر خنده. گفتم حس آزادی. حالا یه زن آزادم. 

 

چند روز دیگه گوشیم بهم یادآوری خواهد کرد عکس‌های اون دوران رو، من قراره ببینمشون که دوباره این فکر بیاد توی سرم. یادم بیاد از کجا به بعد یه زن آزاد شدم. یه چیزی که آدم بعد هر جدایی فکر می‌کنه اینه که الان داره چیکار می‌کنه یارو. می‌تونم بگم بعد این من دیگه خیلی فکر نکردم کلاً بهش. تنها چیزی که گاهی فکر می‌کنم، جدا از کلی حرف‌ها و کارهای سم و حال‌به‌هم‌زنِ مریضش که مثل یه تروما ناخودآگاه توی یه صحنه‌ها بهم برمی‌گرده، اونچه آگاهانه بهش فکر می‌کنم اینه که آیا اونم متوجه این تصادف عجیب شد؟ کنار همۀ تصادف‌های عجیب دیگه، عجیب‌ترین تصادف همینه که می‌گفت خودش هفت ماهه به دنیا اومده. رابطۀ ما هم هفت ماه طول کشید، و بعدش من همچین حسی داشتم. حس زایمان. 

 

توی یکی از سناریوهای محال زندگیم، یک بار دوست دارم درباره‌ش با مامانم حرف بزنم. نه دربارۀ اون، دربارۀ حس زایمان. چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بخوام بچه داشته باشم، ولی اینکه همچین حسی داشتم رو فقط می‌تونم به مامانم بگم. آخه هیچکس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم که اونقدر بهم نزدیک باشه و تجربه‌ش کرده باشه که بتونم بگم. 

 

اون موقع خیلی نمی‌فهمیدم، یا نمی‌خواستم بپذیرم، ولی الان بعد یک سال می‌دونم این دوران یکی از مهم‌ترین دوره‌های زندگی منه، چون باعث شد کلی تصمیم مهم و فوری بگیرم و وسط کی‌عاس به آدم اشتباه دست ندم. برای همین از بابت هیچکدوم از کارها و حس‌هام پشیمون نیستم. برای همین نوشتمش که برام بمونه. که یادم بمونه.

 

+ پس‌نوشت: اگر هنوز برات تصادف‌های این داستان عجیب نیستن، باید بدونی خوابم چی بود. چیزی که تا این لحظه جرئت نکرده بودم برای هیچکس تعریف کنم. چه خوابی دیدی که اینقدر حالت بد شد و باعث شد یک لحظه هم نتونی تحمل کنی و بیدار شی به یارو پیام بدی بگی تنهات میذارم؟ خواب دیدم تصادف کردم و دارم می‌میرم و اون هیچ کاری برای من نمی‌کنه. اصن منو حتی نمی‌بینه. انگار وجود ندارم. جالبه نه؟ خوابه هم خواب یه تصادف بود. من اونقدر جون دادم که وقتی بیدار شدم، یه دختر دیگه ازم درومد بعدش. حالا بگو گل آفتابگردون یعنی چی؟ یعنی یه خدایی که همه‌چی رو میدونه، ولی کاری به کارت نداره.

۰۳/۰۴/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby

نظرات  (۱)

خدایی که همه‌چی رو می‌دونه، ولی کاری به کارت نداره... چه تعبیر قشنگی.

پاسخ:
:قلب:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی