سه هفته و سه نسل پوچی
سه هفته گذشته که یکی دیگه از پیش ما رفت. همین امروز، درحالیکه از مراسم دفعهٔ پیش یه عدهمون کرونا گرفتن و تازه چند نفر خوب شدن، تازه مسجد هم نگرفته بودن. یه عدهمونن گوشهگوشهٔ دنیا پراکندهن. کلی التماس کردیم که نیاین، اشکالی نداره، آره خیلی وقته ندیدیم همو، یک سال یا حتی چند سال. الان باز باید التماس کنیم، گریههای هم رو ببینیم و از فاصلهٔ دور هیچ کار نکنیم. یکی هم باید عمل کنه. از استرس و غصه بوده این یکی دیگه، مرگ اولی رو دیده و بعد مریضیهای دوروبرش و خبر عمل اون یکی. هی با احتیاط و ملاحظه و سربسته میگفتن اینا رو، ولی آدمی با دل بزرگ و این همه مشغولیت و یک عمر زندگی شریف و باافتخار، معلومه توی این سن غصه و استرسهای مداوم و شدید این مدت قلبش رو اذیت میکنه.
الان یه خوبی اگه کرونای لعنتی داشته همین بوده که همه رو نگه داشت اینجا، باشیم توی حال بدش و حالا هم کاراش انجام بشه. دو تا زندگی عالی از دست رفت در کمتر از یک ماه و من دارم فکر میکنم این نسل ما، جوونها، همین من و آدمایی مثل من که اینقدر در محدودیت و دنیاندیدگی و زندگی نکردن سر کردیم، وقتی بمیریم چی از دست رفته؟ هیچی. هیچ زندگی و افتخار و شرافت و نیکیای نداشتیم که حداقل خوب بمیریم. یک جا غریب میافتیم میمیریم.