Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

قاصدک نود و نه

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۲۶ ب.ظ

 

کی فکرشو می‌کرد؟ هیشکی فکر همچین سالی رو نمی‌کرد. ینی برای همه عجیب بود، همه. خودمو بخوام بگم، پر از شوک بود. امسال نمدونستم ساعت چند سال نوئه حتی. بیدار شدم و دیدم صدای تلویزیون می‌آد، اومدم پایین و سفرۀ هفت‌سینی دیدم که تا دیشب به راه نبود. هیچ‌وقت این‌قدر دیر نمی‌چیدیم. دیانا چیدش، باسلیقه. هنوز صبحونه نخورده بودم که ویدیو کال گرفتیم، از چار جا. اولین سالی که ما هیشکی رو اینجا نداشتیم. یه کادر ما بودیم، مشهد، یه کادر تهران، یکی ونکوور، یکی بلینگهم. یه عالم آدم همه باهم گفتیم سلام سلام، عید همگی مبارک. انگار همه کنار همیم. صداهامون خونه رو برداشت. بعد دیدم توی واتساپ مهسا پیام داده. خیال‌پردازانه دربارۀ سال جدیدمون. منم باهاش خیال‌پردازی کردم، گفتم سال دیگه یا کنار همیم، یا یه جایی هستیم که راضی‌ایم و بازم کنار همیم. می‌دونستیم شاید سال دیگه هم بودیم تا الان، شاید هنوز درست نشده باشه، ولی امید داشتیم و بهترین آرزوها رو برای هم.

 

برگشتم اتاقم و موقع مفصل حرف زدن با یه کسی که مدت‌ها باهم مشکل داشتیم و هرچی بود حرف زدیم و بلاک کردیم و از شر هم راحت شدیم، دیدم روی میزم یه عنکبوت خاکستری کوچولو داره می‌دوئه. نترسیدم، من از حیوون نمی‌ترسم کلاً، این حاصل بزرگ شدن با انواع پرنده و چرنده و حتی خزنده‌ست. :)) ولی می‌خواستم یه جوری برش دارم و بذارمش بیرون، نه که مثل اون یکی داییم... که الان یادم افتاد تنهای تنها توی گنبد نشسته، با عنکبوته دوست شم و اسم بذارم براش. نزدیکش شدم ولی یه جوریم شد، دهن بزرگی داشت به نسبت جثه‌ش و دستاشو به‌هم مالید. انگار بگه اوهو، چه نوری، چه روزی، چه عیدی. بعد حواسم رفت به صحبت کردن و گمش کردم. الانم نمدونم کجاست. امیدوارم نترسوندم. :دی

 

ندیدم خیام زنگ زده، بعد بش پیام دادم و عذرخواهی کردم ندیدم، گفت اومده بودم بیرون، هوا عالی شده بود. چند روزه همه‌ش بارون می‌آد، اومدم توی کوچه‌تون. زنگ زدم بیای پشت پنجره ببینمت. خنده‌دار شده وضعیت. با شیما حرف زدم، با چند نفر دیگه. ویس بهنامو دیدم و یه عالمم اونجا. هرجا می‌رفتم چت‌های بازشده بود و حرف‌هایی که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شن، هیچ‌وقت خسته نمی‌شی. 

 

خیلی حرف دارم بزنم هنوز. از سالی که گذشت. یه کارایی کردم که فکر نمی‌کردم بتونم کنم. کوچیک‌ترینش این بود که تونستم صبح‌ها زود پاشم. من آدم سحرخیزی بودم، ولی چند سالی بود که اصن خوابم به‌هم ریخته بود. از تابستون تلاش می‌کردم درستش کنم، یه موفقیت و هزارتا شکست توش داشتم. روتین مشکل‌دار، عادت‌های بد، اخلاق‌هایی که برات زندگی رو سخت می‌کردن... تا حدی شکستم‌شون. تونستم از طلوع خورشید لذت ببرم. تونستم ورزش کنم. با داییم برم پارک ملت و ورزش‌هایی کنم که فکر نمی‌کردم بتونم یا پس می‌افتم. هفته‌به‌هفته بدن‌درد بگیرم ولی یه حس پیروزی داشته باشم که باعث شه ادامه بدم. شنا رفتم، سنگین، وزن کم کردم، اضافه کردم، چون ولش کردم و لامصب شنا رو ول کنی بدنت برمی‌گرده. ولی ستون‌فقراتمو بهتر کردم. دردهام خیلی کمتر شدن. دیگه شبا از درد خوابم نمی‌بره. اولین قرارداد رسمی عمرمو امضا کردم. برای اولین بار مسافرت رفتم، از صفر تا صدشو تنها بودم. حتی با پول خودم. تهران هیشکی رو نداشتیم و دوستام شرمنده‌م کردن، نذاشتن تنها بمونم. همۀ شما نازنین‌ها. 

 

کار کردم، پول جمع کردم، خوب فیلم دیدم، کتاب خوندم، یه‌کم ایتالیایی، هلندی، آلمانی و فرانسوی یاد گرفتم که خب مغزم به فنا رفت دیدم دارم قاطی می‌کنم، به‌خصوص هلندی و آلمانی رو. آیلتس خوندم، درست نزدیک امتحانم ریسک کردم به خاطر یه دانشگاه تغییر دادم به تافل، ولی بهتر شد. تافل بهتره، آیلتس خیلی احمقانه بود. امسال شاید جیاری گرفتم، شاید اصن لازم نشد. بیشتر از همه به چی افتخار می‌کنم؟ به اینکه دووم آوردم، شکست خوردم، یاد گرفتم، اصلاح کردم، ادامه دادم. بهترین دستاوردم؟ دوست‌هام، دوست‌هام، دوست‌هام. کسایی که هیچ‌وقت تنهام نذاشتن. همه رقم دوستی که از گودریدز بگیر تا اینستاگرام حتی، کنارم بودن. 

 

برای سال جدید چی می‌خوام؟ آرامش، بیشتر از همه. و، به خودم بیشتر تکیه کنم. تا حالا نشده بود به خودم افتخار کنم. ولی امسال، توی بدترین روزهای عمرم شاید... اوایل اسفند، افتخارمو گرفتم. حتی اگه تهش نشه، به هر دلیلی ببازمش، اون‌قد بم انرژی داد که ادامه بدم. این عید بم یه حسی می‌ده که بخوام ماراتنی چیزی بذارم برا خودم، ولی خب، هیچ‌وقت آدمِ این چیزها نبودم. شایدم شدم، نمدونم.

 

سال پر افتخار داشته باشین همه‌تون، با آرامش زیاد.

 

 

۹۹/۰۱/۰۱
Lullaby