Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

قبل زندگی، بعد زندگی، یا یه جایی فراتر از زندگی

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ق.ظ

 

هنوز اون‌قدر دیر نیست برای اینکه بگم نمتونم بخوابم و چندبار گریه کردم و فکر و خیال درکم رو از واقعیت مختل کرده. ولی باید بالاخره می‌نوشتم. نمدونم چندبار گفتم فردا، فردا می‌نویسم و نتونستم. باید همین الان می‌نوشتم. از همون موقعی که پیاده شدم از هواپیما، این حس رو داشتم و گذاشتمش روی حساب جوگیری. الانم ممکنه جوگیری باشه بازم، ولی خیلی کِش‌دار شده دیگه. می‌خوام فکر کنم حاصلِ احساسات عمیقِ انسانی و کمتر محقق‌شده و دورازدسترسه. مال لحظه‌های ناب زندگی و یه چیزی فراتر از زندگی. داشتم فکر می‌کردم این کجای زندگی منه؟

 

دیدم هیچ جا. من خیلی اوقات زندگی نمی‌کنم. دارم می‌گذرونم. بدو بدو این کار رو کن که بعد این کار رو کنی. مثل مراحل یه بازی که می‌دونی هر مرحله رو به‌سختی می‌گذرونی، نمدونی چرا بقیه هم دارن می‌گذرونن ولی نکته اینه که بقیه خیلی هدفمند و جنگنده می‌گذرونن، احتمالاً. و تو داری فقط می‌گذرونی. صرفاً برای اینکه توی بازی باقی بمونی. باقی بمونی تا بازیِ این آدما رو ببینی و خودت رو کنارشون حس کنی. چیزی که دقیقاً به خاطرش اومدم تهران.

 

پریروز که بهداد منو گذاشت ایستگاه بی‌آرتی و خدافظی کردم و سوار شدم، دیدم این زندگیِ من نیست. از همون لحظاتی که توی بازی یه چیز باحالی به دست می‌آری که دلت نمی‌خواد تموم شه، نمدونی هم کِی تموم می‌شه، ولی ازش لذت می‌بری و بهت این حس رو می‌ده که می‌تونی ادامه بدی و قوی‌تر و بهتری. توی گوشام هندزفری گذاشته بودم و یه پادکست دربارۀ شادی گوش می‌دادم، به زبان انگلیسی. که ابداً نمی‌فهمیدم چی می‌گه. مسئله درک زبانی نبود، درک معنایی بود. خانمی که توی یه شرکت خفنی کار می‌کرده و اومده بیرون چون دیده داره مثل گاو کار می‌کنه و همه بش می‌گن وای فلانی دمت گرم، باریکلا. اونم عین گاو بهشون می‌خندیده و حس می‌کرده چقدر موفقه. ولی شاد؟ نبود. و درواقع کارش رو هم دوست نداشت حتی، چندان. چون توش فرسوده شده و زجر کشیده. حال آنکه با عشق و اشتیاق کارش رو شروع کرده بوده. و بلاه بلاه بلاه. این قصه‌ها برای ما جواب نمی‌دن. تا یه جایی اینا رو دنبال می‌کردم، ولی هر خری که توی آمریکا اروپا و همچین جاهایی هست وقتی این حرفا رو می‌زنه باید خیلی احمق باشی که فکر کنی آه، پس منم می‌تونم. پس منم می‌تونم موفق و شاد و روبرنامه و متناسب و جذاب و کوفت و درد باشم. نه، نمی‌تونی، تو بدبختی، تمام. تو نهایتِ استقلال و خوشیت اینه که برای اولین بار تنها سفر کنی و یه جا تنها زندگی کنی و درحالی‌که بابات بات سرسنگین شده و به مامانت هر شب زنگ بزنی بگی زنده‌ای و پیش خودت اعتراف کنی خوشحال‌تر از وقتی که پیش اونا بودی، قدرِ تنهاییت رو بدونی. و یه حرف خودخواهانه: قدر خودتو. چیزی که نیستی، با وهمِ اینکه هستی.

 

خب قرار بود این‌قدر کشش ندم قسمتِ هندزفری رو. گوشیم زنگ خورد، ناشناس بود، از مشهد. جواب دادم و آموزشگاه زبانم بود که کلاس ریدینگ آیلتس ثبت نام کرده بودم. خانمه گفت از این هفته افتاده به هفتۀ دیگه. منو می‌گی... تلفن که قطع شد چشامو بستم و کَنده شدم. یکی از تردیدهام برای موندن همین بود، که کلاسم رو برم یا نرم. اون وقت افتاده باشه یه هفته عقب، من خیالم راحت باشه و فقط بخوام بمونم. بی‌آرتیه اعلام کرد «باغ فردوس» و چشامو وا کردم. اومدم اینجا. توی آلوده‌ترین حالتِ تهران و پاییزی‌ترین وضعش، ولی شاید آخرین پاییزی باشه که اینجام؟ یه لحظه این‌طوری فکر کردم و چشام بیشتر وا شد. چقدر از زندگی فاصله باید گرفت که با خیال یه چیزا بهش برگشت؟ که شب وقتی از کتابفروشی برمی‌گشتم، دوباره هندزفری رو بذارم و گم شم توی شلوغی انقلاب. Enya توی گوشم بخونه و حس کنم همه دورم می‌دونن این آدم داره اندک لحظاتِ نزدیک به زندگیش رو تجربه می‌کنه، لطفاً کاریش نداشته باشین. 

 

و برسه شبی که حس کنم تنهام، ولی نیستم. فکر کنم نمتونم خیلیا رو ببینم، بعد ببینم. دست دادن و سلام سلام و لبخندهایی که دهنت رو به درد می‌آره، تا جایی که نمی‌فهمی چطور می‌شکنی از حضور بقیه. از اینکه پرت شی به چیزهایی که فکر کردی مال توئن، خودتو متعلق بهشون می‌دیدی، نداشتی‌شون، کم داشتی‌شون، بعد توی یه شب همه‌شون باشن و تو درهم بشکنی. ترک برداری و نتونی جلوی خودتو بگیری. از این بغل به اون بغل بری و شکننده، آسیب‌پذیر، دردمند و ضعیف باشی. چون هستی. ولی... پنهانش نمی‌کنی. خودِ درهم‌شکسته‌تو می‌آری برای بقیه. که فلانی، تو که این‌قدر زیبا و قشنگی، منو به گریه و درد وامی‌داری. ولی من ناراحت نیستم، از اینکه اینجا بشکنم ناراحت نیستم. من خیلی جاهای بدی شکستم، شکسته شدم، تحمل این همه خوبی و مهربونی و زیبایی برام سخت شده. پس گریه می‌کنم، طوری که نتونم جلوشو بگیرم، طوری که ستایش بگه «چیزی نیست، آدم گاهی دلش می‌گیره.» و من توی اون بغلِ به اون کوچیکی، احساس کنم چقدر کم و اندک و شکننده‌م. احساس کنم چقدر ناشیانه خودمو وصله‌پینه کردم و تا اینجا کشوندم، که تا به یه آدمِ آشنای امن و قدیمی برسم از هم وا برم. که وایسم بین رضا و حسین، وقتی اون‌قدر آروم و لبخنده بودن، حس کنم منم همین‌طورم. اگه وایسم بین اینا، منم می‌تونم. مگه دنیای اینا کم تلاطم و درد و سختی داره؟ هرکی قدرِ خودش درد داره. من که اندکم، اندک دارم. ولی برای من زیاده. برای من لبریزم می‌کنه، می‌شکنه و می‌پاشه بیرون و اگه ریحانه نگه به چی فکر کنم، حواسم پرت نمی‌شه ازش. سولماز کم از بغل کردن‌هاش ترسیده که منم وحشت‌زده‌ش کردم، انگار یه دکمه‌ای چیزی زد که منو منفجر کرد. ولی بگم چی بود؟ 

 

احساس تعلق بود. همین. مدت‌ها بود احساس تعلق نداشتم. نمتونم بگم چندسال. پیش چند نفر. راستشو بگم؟ نمی‌خوام برگردم. کاش می‌شد برنگردم. ولی این فکر نکنم بد باشه. چیزی که شاید بده، اینه که حالم به خاطر بقیه... نیست فقط. اشکالی نداره بگم یه بخشش به خاطر خودمه؟ یا شایدم همه‌ش؟ مگه غیر اینم می‌شه؟

 

+ دیشب برام هزارشب گذشت. و یه چیز خودخواهانه باز؛ ناراحت نبودم که بم اهمیت داده می‌شد. انگار یه چیز مهمی بودم. انگار واقعاً بودم و اهمیت داشتم و حتی ازم مراقبت می‌شد. 

 

 

 

۹۸/۰۸/۲۳
Lullaby