Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

من میگم حالم خوبه، تو هم باور کن

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۲ ب.ظ

استاد اصلیم که سوئده، دیروز باهاش میتینگ داشتم و بهم گفت زندگیت چطوره؟ تابستون چیکار میکنی؟ میدسامر داری؟ میدسامر توی سوئد خیلی مفهوم جدی‌ای هست، اینا یه جشن آخر می دارن که به پیشواز طولانی شدنِ روزها می‌رن باهاش. بعد معمولاً از اواسط جون تا آخر جولای، یک ضرب تعطیلن. بعضاً حتی تا آگست، خیلی از شرکت‌ها یا مثلاً دانشگاه‌ها ولی از وسط آگست کم کم برمیگردن. به هرکی توی سوئد بین اواسط جون تا آخر جولای بگی سر کارم، عین دیوونه ها نگاهت میکنه. استادمم پارسال گفت آفیست رو تا وسط جون شارژ کردم، بعد خودمم نیستم. تو هم یه فکری به حال خودت بردار. :)) من اما خر بودم و سوئد موندم کل اون مدت رو، بیشتر چون هنوز امتحان داشتم و استرسِ زیاد و همزمان کارت اقامت سوئدمم نیومده بود و پروندۀ باز داشتم. جرئت نداشتم برم مسافرت یه وقت آفیسره نوتیف بزنه بگه بیا این کار رو بکن. دیشب با یکی از دوستام که اون موقع آلمان بود حرف می‌زدم، گفت اینقدر بهت گفتم پاشو بیا آلمان بگردیم. یک بار نیومدی. یک بارش رو که میتونستی بیای. راست می‌گفت، گاهی این شکلی می‌شه. آدم اینقدر توی استرسه که حتی توی تعطیلی هم حس می‌کنه چند روز سفر رفتن باعث می‌شه دنیا بهم بریزه. ناگفته نماند که توی اون بازه البته استرس من بیجا نبود. مجبور شدم یک بار توی جون برگردم یه امتحان رو بدم توی ایتالیا، یه امتحانمم استاده تاریخش رو عوض کرد و من دلم میخواست بمیرم وقتی اینقدر اذیت شده بودم برا تحفه خانم. یه بارم توی جولای یهو آفیسر زد باید بری رم سفارت. خودِ اون سفر رو باید یه سفرنامه ازش دربیارم، بس که فشاری و خنده‌دار و پُر از تصاویر عجیب غریب و استرس و نگرانی و خوشی تا خرخره بود. یه تناقضِ بی‌نقص از همه‌چی توی مثلاً چهل و هشت ساعت. توی چهل و هشت ساعت، شیش تا شهر رو عین آواره‌ها بودم تا این کار رو انجام بدم. حجم استرس اون دوره الان به نظرم خیلی احمقانه‌ست، ولی خودمم واقعاً درک می‌کنم. همۀ فکرم این بود که برسم امتحانامو پاس کنم و بورسیه‌م بمونه، از طرفی هم میترسیدم کارت اقامتم دیر بیاد یا ریجکت بشم یا مشکلی پیش بیاد و تز و کارآموزیم بره روی هوا. آدم از دور یادش می‌ره چقدر برای یه داستانی درگیر جزییات شده. 

 

حالا دیروز به استادم گفتم نه میدسامر فقط مال سوئده. حیف پارسال خیلی خوش گذشت بهم. (دروغ میگفتم؟ نمیدونم، اون لحظه حس نمیکردم) بعد گفت باید میدسامر رو توی ایتالیا وارد کنی. پاشو برو بپلک. گفتم من مجبورم تا آخر آگست تزم رو ببندم. همینطوریشم خیلی دیر کردم. حس عجیبی داره، هیچوقت نمیفهمم چقدر باید از دغدغه‌هامو به آدما بگم. الان باید رابطۀ نزدیکی با استادت داشته باشی مثلاً، ولی من همیشه سعی کردم وانمود کنم همه چی خوبه و تحت کنترله. مثلاً برنگشتم بهش بگم دوهفته پیش یکی از بچه ها اینجا خودکشی کرد و جو خوابگاه خیلی وحشتناک بود. من اینقدر به این حالتِ فریز بودنم این مدت عادت کردم که توی فبریه وقتی استادم کلی نتایج مثبت از دیتام درآورد، برگشت بهم گفت خوشحال نیستی؟ اینا دیتای توئه. گفتم چرا، خوبه دیگه. فکر کن، یه سوئدی توی چشمات زل بزنه و با ناباوری بگه تو چرا هیچی نشون نمیدی؟ من میخوام تو راضی باشی. اینا زحمت توئه. نه من خوشحالم، فقط عادت ندارم هیجاناتم رو طوری نشون بدم انگار همه چی خوبه. عادت دارم هیجاناتم رو نشون ندم تا حس کنم همه چی خوبه. 

۰۳/۰۳/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby