میدونم خیلی کوچیکه... ولی لازمه، برای آدمی اینقدر ضعیف که فقط میخواد به یه چیزی چنگ بزنه
خیلی کوچیکه، خیلی حقیرانهست شاید و حتی تصادفی. لیست رو که تازگی خوندم، نمدونم کِی، توی همین هفته، دیدم چقدر طولانیه... چه همه آدم... هزار و خردهای اسم... و اسمم اون آخرا بود، خودم رو نمتونستم پیدا کنم. گم بودم. چقدر اسم. بعضاً اسمهای خوب و آشنا. غمگین شدم، گفتم اشکالی نداره، فرصتهای دیگه. تو هنوز خیلی آرزو و برنامه داری، به همین یکی که بند نبودی. ولی میخوام بگم... چقد، چقد، چقد، ضعیفم. چقد نیاز دارم به این کوچیکا. به اینکه یهو امروز عصر یادم افتاد لیست نهایی امروز میاد، لابد تا الان اومده. توی جمع بچههای بوطیقا بودم، خانمها، بعد از مدتها. اونجا یادم افتاد و باز جوگیر شدم، باز پُر شدم از حرفای امیدبخش و داستانهای گفته و نگفتهمون. گفتم برسم خونه لیست رو نگاه میکنم. الانا رسیدم، بازش کردم، دیدم فقط صد تا اسمه. از بین هزار و خردهای، فقط صد تا اسمه. اسمها رو یهکم خوندم و تمام وجودم میگفت ببند صفحه رو منا، تموم شد، امسال تموم شد، اشکالی نداره، فرصتهای دیگه هست، اینقدر ضعیف نباش، اینقدر یه چیز کوچیک، یه اسم بالا رفتن برات مهم نباشه چون بدتر ازینا قراره سرت بیاد...
و اسمم رو دیدم. اون آخرا. خیلی از خوبا انتخاب نشده بودن، من شده بودم. این هیچ معنایی نداره، هرچی میتونه دخیل باشه، لعنت بهت اینقد ضعیفی و ازین چیزا خوشحال میشی. ولی... من فقط میخوام به یه چیزی چنگ بزنم... که حس کنم توی مسیر درستیام، که حس کنم میتونم تلاش کنم، بیشتر هم تلاش کنم، ادامه بدم، این مسیر منه و ول نکنم، ول نکنم این همه سال رو و رؤیاهامو...
خیلی کارم سخت شد، چون خیلی ضعیفم. منظور قلم و اینا نیست، ضعف روانی. هرازگاهی که یه همچین چیزی پیش میاد و باز من امیدوار میشم و تلاش میکنم و بعد... احساس میکنم چقد کمم، چقد کارم بیارزشه، با خودم چی فکر کردم و کاش ول کنم و کار دیگهای کنم... و باز امیدوار میشم، و باز این چرخه.