Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

هنوزم زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست!

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۱ ب.ظ

 

دور و بر کریسمس میلان بود آخرین پست اینجا. الان وسط تابستونِ ملایم سوئد دارم اینو می‌نویسم. جالبه، چه سختم بود دل کَندن از میلان. حالا ببین کجام. تازه تا بهمن هم تمدید کردمش. بعد از این رو نمی‌دونم، ولی فهمیدم آدم چقدر به خودش دروغ می‌گه. از یه جاهایی دل کَندم که فکر نمی‌کردم بتونم. از یه آدم‌هایی دل کَندم که فکر نمی‌کردم بتونم. تا بوده همین بوده، الانم همینه، زین پس هم چنین خواهد بود. توی نوجوانی یه چیز خوبی از خودم فهمیدم؛ اینکه اگر چیزی به دلم باشه، واسه‌ش هرکاری می‌کنم. همین که از دلم بره، دیگه رفته. و هنوز هربار تعجب می‌کنم چطور می‌تونم بگذرم. ملت بهم می‌رسن می‌گن تو خیلی مستقل و قوی‌ای. و همهههه می‌گن چقدر آرومی. من! که به نظرم آشفته‌ترینم. پریشون‌ترینم. خیلی احساس ضعف می‌کنم، به‌خصوص یک قدمیِ جدا شدن از این دلبستگی‌ها. ضعیف‌ترین، ناتوان‌ترین، و قابل سوءاستفاده‌ترینم. طوری که فکر می‌کنم، هربار، دیگه این دفعه کم می‌آرم. اما عین مامانمم. یه بلاهایی سرم می‌آد و ازش می‌آم بیرون که خودم می‌مونم چطور تا الان عقلم رو از دست ندادم و هنوز زنده‌م. 

 

می‌دونی چرا؟ چون اون طرفیشم هست. وقتی می‌بینی یکی که اصلاً نمی‌شناسدت چطور بهت اعتماد می‌کنه، برات چی‌کارها می‌کنه، چقدر باهات کنار می‌آد، می‌فهمی هرچیزی چقدر ظرفیت داره. یاد می‌گیری، حتی اگر مثل من خیلی آدمِ ساده‌ای باشی و فکر کنی مغز همه مثل خودت کار می‌کنه. من که قشنگ چند سال از زندگی عقبم و مطمئنم با این حرف یه عده بهم فحش می‌دن، تازه دارم یه چیزهایی رو یاد می‌گیرم از کسایی که اینا رو خودشون خیلی وقته یاد گرفتن و حالا دارن روی من اجرا می‌کنن. یه زمانی نیاز داشتم برای هضم کردن، و هی فکر می‌کردم شاید هیچ‌وقت بهش نرسم. چقدر خودمو دست کم می‌گیرم. بزرگ‌ترین دشمنم خودمم، برای همین از دیگران آسیب می‌بینم. اگر خودت بهترین دوست خودت باشی، خودت رو بیشتر از هرچیزی دوست داشته باشی، کسی جرئت نمی‌کنه این‌طور به‌همت بریزه. دستکاریت کنه. 

 

تو بزرگ می‌شی، مشکلاتت هم باهات بزرگ می‌شن، و تو بهتر می‌شی. روالش همینه. اگر هرچیزی رو تجربه نکرده باشی، نمی‌دونی اگر بدترش سرت بیاد چطور باهاش مواجه می‌شی. حالام تابستونه، تو هم می‌دونی حسرت با آدم چی‌کار می‌کنه. چند وقت پیش یکی یه حرف خیلی جالبی زد، کاملاً بی‌ربط به داستان من. برگشت گفت عاره این کار همه‌چیو مشخص می‌کنه. من این‌طوری بودم که خب این خیلی گزارۀ ایرادداریه، چطور یه چیز همه‌چیو مشخص می‌کنه؟ خیلی با اطمینان سر تکون داد و گفت عاره دقیقاً. چون بهت clarity می‌ده. یهو همه‌چیو می‌بینی. 

 

و حدس بزن چی؟ من که نمی‌فهمیدم دوستم چی می‌گه، الان که دچار clarity شدم، می‌فهمم.

 

اگر عقلت کار نمی‌کنه، غریزه‌ت ببین چی می‌گه. اگر غریزه‌تم قبول نداری، فقط زمان می‌تونه کمکت کنه. خیلی وقت‌هام نمی‌کنه ها، چون عقل و غریزه‌ت رو نپذیرفتی. زمان می‌خواد چی کار کنه؟ 

 

خیلی بامزه‌ست. فکر می‌کنی این بار قسر در رفتی. دفعۀ بعد به فنا می‌ری. دفعۀ بعد می‌شه، تو هنوز زنده‌ای. و داری خودتو جمع می‌کنی. واقعاً یه وقتا عاشق خودم می‌شم، دیگه کی می‌تونه مثل من باشه خب.

۰۲/۰۵/۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
Lullaby