Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

پیش خودت چقدر اعتبار داری؟

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۰۳ ب.ظ

 

شاید به نظر نرسه، ولی خیلی.

 

من خیلی پیش خودم اعتبار دارم، چون به هرچیزی تن نمی‌دم. قبلاً می‌دادم، ممکنه در آینده هم بدم، ربات که نیستم. همیشه آدم درحال تغییره. ولی سعی می‌کنم کاری نکنم که اعتبارم رو پیش خودم از دست بدم، حتی اگه از بیرون به نظر برسه که اعتباری ندارم. این حس درونی رو خیلی لازمش دارم، مخصوصاً الان که اینجا تنهام و قراره روی پای خودم باشم. باید یاد بگیرم رها کنم تصویر بیرونی رو. از شخصیتم. باید پیش خودم سربلند باشم. اگر مسئله فقط بیرون باشه، می‌شم شبیه همون‌ آدم‌هایی که همیشه ازشون بد می‌گم. می‌شم همۀ ترس‌های خودم. همۀ اون تصوراتی که فکر می‌کنی نیستی ولی هستی. بعد دیگه چطوری آبرو داری پیش خودت؟

 

آدم‌های کمی هستن که خویشتن‌داری تو رو می‌فهمن. توی دنیای امروز به‌خصوص که پررو و دریده بودن بیشتر طرفدار داره و همواره تبلیغ می‌شه، کسی برای خویشتن‌داری ارزشی قائل نیست. انگار اصلاً ارزشی نیست، حتی با کمبودهای شخصیتی قاطی می‌شه مواقعی. ولی یه جاهایی خویشتن‌داری تو واقعاً به خاطر عزت نفسته، نه اینکه متوجه حق و حقوقت نباشی. من اینجا هم قبلاً گفته‌م، توی کانالم با سمانه (تیتانیوم) هم گفته‌م، خیلی از طلبکار بودن بدم می‌آد. از اینایی که همیشه دنبال چیزی هستن که گیر بدن و انتظار بیشتری داشته باشن. اینا هیچ‌وقت هیچی انگار براشون کافی نخواهد بود. من سعی می‌کنم حد و حدود خودم رو بدونم. از این‌جور آدم‌ها هم خوشم می‌آد. نه اینایی که توی یه موقعیت پررو می‌شن. دوست دارن ته همه‌چی رو درآرن. دوست دارن کارهایی کنن و چیزهایی رو بدونن که شاید هیچ‌وقت هیچ کمکی بهشون نکنه، ولی عطش دارن. چون رفع کاستی‌های شخصیتی خیلی سخته. معلومه که تو دنبال عطش‌ها و هوس‌هات می‌ری، چون در تو توهمِ رشد و کمال رو تقویت می‌کنن. تا اینکه دوزش می‌آد پایین، باز می‌ری دنبال بیشتر از اون، و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی چی می‌خوای. تو فقط می‌خوای.

 

حالا قضیه اینه که من راستش خودم دیگه دارم شرمنده می‌شم از این حد خویشتن‌داریم. اینو از وقتی مهاجرت کردم بیشتر فهمیدم حتی، توی ایرانم حس می‌کردم. توی دانشگاه خیلی زیاد. ولی می‌گفتم خب آدم‌ها باهم فرق دارن. منم توی یه چیزهایی زیاد می‌خوام. (بازم نه زیاد، می‌دونی؟ بازم توی یه چیزی که دوست داشتمم می‌گفتم بسه. چرا این قدرت رو بعضی‌ها ندارن؟) حتی یه وقت‌هایی حس می‌کردم مشکل از منه. من یه چیزهایی رو به خودم نمی‌بینم انگار. صادقانه، نمی‌بینم هم. این دیگه حدِ ناسالمِ خویشتن‌داریه. این قسمتی هست که باید هرسش کنم. باید تیمارش کنم، هدایتش کنم، تا به اون حد معقول و سالمِ خویشتن‌داری برسه. اما یه ترمزِ درونی هم دارم که می‌گه: ولی تو در حدی نیستی که خودت رو به این روز بندازی. اسمش چیه؟ غرور، عزت نفس؟ همون، جلوم رو می‌گیره. بعد بربر نگاه می‌کنم به اونایی که نمی‌فهمن من چقدر دارم از خودم پاسداری می‌کنم. چطور متوجه نمی‌شن؟ یعنی می‌خوان من کولی‌بازی دربیارم؟ چرا آدمیان نمی‌تونن متوجه یه چیزی که بدون اغراق و ادعاست، بشن؟ چرا همه‌چی باید توی بوق و کرنا باشه تا صداش شنیده بشه؟

 

ولی من کسی رو داشتم که اینو می‌فهمید. نه همیشه، اما یه وقت‌هایی متحیرم می‌کرد. طوری که می‌گفتم آهان! این که فهمید! پس مشکل من نیستم. و جوابی که می‌گرفتم، از اونایی که می‌فهمیدن، خیلی دلم رو قرص می‌کرد. می‌گفتم ببین، درسته. خیلی آروم می‌شدم. کسی که الان توی ذهنمه به نمایندگی از اینا، یه جاهایی وحشتناک متوجه شد. همین قبل رفتنم کاری کرد که به گریه بیفتم. رقت‌انگیزه، نه؟ که وقتی یکی بفهمه تو چطوری داری خودت رو پاسداری می‌کنی، دستت رو بگیره و توی مسیری بذارت که تو امن‌تر باشی. بگی عه، همینو می‌خواستم. چطوری فهمیدی؟ چطوری فهمیدی کاری که من می‌کردم برای این بود؟! 

 

دارم گریه می‌کنم. نه از یادآوری این قضیه، از دونستنِ این حقیقت که چقدر این تجربه‌ها برام کم بوده. انگار طلبکار که نیستم هیچی، بدهکار هم شدم. خیلی غم‌انگیز نیست؟ 

 

دلم برای خودم می‌سوزه. خیلی دلم برای خودم می‌سوزه. 

 

ولی هرچیزی هزینه‌ای داره. اگه برام مهمه اعتبارم پیش بقیه، این شرمندگی بی‌معنیه. باید منم بتونم دریده و نفهم باشم. بگم پس من چی. عاه خاک توی سر فلانی. تف به ذات اون یکی. غلط کرده این کار رو کرده، پدرش رو درمی‌آرم. بمیر و منو ارج بنه. 

 

اما وقتی تو توقع ارج و قرب از دیگران داری، به نظرم یه جور دفاعه. انگار پیش خودت نداری، پس از دیگران می‌خوای. من می‌خوام که نخوام، می‌خوام پیش خودم ارج و قرب داشته باشم. معتبر باشم، حتی اگه یه جاهایی دلم برای خودم بسوزه. نه، بهم مدال افتخار نمی‌دن. به تعداد انگشت‌های یک دست هم قرار نیست برسن کسایی که می‌فهمن. 

 

عوضش باعث می‌شه چیزی باشم که دلم می‌خواد. به هرچیزی تن ندم. برای بقیه. به هرکاری دست نزنم، بعد بگم وای چرا یارو این‌طوری کرد؟ من که اینطوری بودم.

 

حالم به‌هم می‌خوره از این‌جور تجربه‌ها. تهش همیشه از خودم بدم اومده.

 

بیست‌وپنج‌سالگی، بعد نه روز، من همچین نگاهی بهت دارم. این درجه از پختگی رو جای خوبی پیدا کردم. حالا حس خوشایندی بهت دارم.

۰۰/۱۱/۲۹
Lullaby