چون دوست داشتن زیبا، قدرتمند و نجاتبخش است
اول پاییز شد و من پر از انگیزه و خوشحالیام. هنوز همون احساسات غمبار و دردمندیِ پستهای قبلم رو دارم، ولی زندگی رو میشه تحمل کرد. میشه حتی فکر کرد زیباست و ارزشمنده. تا وقتی باز خرابش کنه، خرابش کنی. من از مسافرت برگشتم، بد نبود. بندرعباس بودیم و قشم. کاش از اول قشم میبودیم، اونقدر ازش خوشم اومد که یه فانتزی به انبوه فانتزیهام اضافه شد؛ یه روز برم یکی ازون ویلاهای تازهساز خوشگلش رو بخرم. قشم تمیز بود و خلووووت. خلوتی که حس میکنی اینجای دنیا یه جای دیگهست. یه جایی که از بلایا و سیاهیها در امان مونده. حتی مرکزشهرش هم همینطوره. قشم جزیرۀ بزرگیه که ابداً نشد توی دو روز بگردیمش. فکر کنم یه هفته هم براش کم باشه. دلیل اینکه بندرعباس هتل گرفتیم این بود که بندرعباس هتلهای بهتری داشت و یه جورایی مرکزیت داره. ینی دسترسی داری به جاهای دیگه، سرویسهای قشم اینطوری نبودن. مثلاً میخواستی بری هرمز، دو تا سرویس بیشتر نداشت. ولی بندرعباس شلوغ و کثیف و خرتوخر بود. تنها امتیازش این بود که هتلمون نزدیک اسکله بود و لازم نبود توی ترافیک مسخرهش باشیم. باورنکردنیه بگم چقدر ترافیک داشت. انگار تهرانه.
برگشتم و خیام گفت امروز رو استراحت کن، ولی من ذوق داشتم ببینمش و سوغاتیهاش رو بدم. اومد دنبالم و رفتیم هتل هما نشستیم آب پرتقال خوردیم. مشهد هم گرم شده بود این مدت، پریروز سی و چهار درجه بود. مثل بندرعباس. ولی بندرعباس فکر میکردی چهل درجهست بس که شرجی بود. موهامم وز کرده بود و شب اول رفتیم یه نرمکننده خریدیم که داشت حالم از موهام بههم میخورد. :)) بعد فهمیدم به خیام بیشتر خوش گذشته بود این مدت. یه مهمون داشت، یه پسرهای همسن و سالای خودش بود، از اسپانیا. بدجور هم باهم رفیق شده بودن، یارو قشنگ میدونست اینجا چه خبره و کلی اشتراک نظر داشتن. پسره فیلمساز بود و یه پلاستیک بزرگ هم کتاب همراش بود که خیام گفت یه سریاش رو خونده بود، مشهد رسید پست کرد. من تعریف کردم از مسافرتم و بعد اون تعریف کرد که این مدت چطور بوده. یه وقتایی میخندیدیم و یه وقتایی ناراحت غر میزدیم و هم رو دلداری میدادیم. توی یکی از این موقعیتها بیاختیار، واقعاً بیاختیار از دهنم درومد تو زندگی رو زیباتر کردی. یهکم نگاه کرد، گفت چه خوب. هنوزم بعد یک سال و نیم دستپاچه میشیم ازین حرفا بههم بزنیم.
از اول برام همینطوری بود، اون اولی که دیدیم خونههامون فقط دو کوچه فرق دارن باهم و منو بعد کلاس داستان میرسوند. یه بار توی راه بهش گفتم شما خیلی آدم مثبتی هستین، یه انرژی مثبتی دارین. اونم کی؟ کسی که به قول خودش پوکیده بوده. خندید و گفت ما رو دست ننداز خانم تابش. شما جوونی فکر میکنی همه مثل خودتن. نمدونم این دهه شصتیها چه فازی دارن اینقدر خودشونو پیر فرض میکنن. سمیرا هم گاهی میگه من که پیر شدم. توی مسافرت بودیم برداشت گفت من دیگه میانسالم. :)) چه بلایی سر این ملت اومده. اونم آدمایی که تحصیلکرده و اهل مطالعه و کار و زندگیان. ترسناکه. اینا نیاز دارن یکی بهشون بگه، بهشون بگه فلانی مث که گاهی یادت میره چقدر ارزشمندی. چقدر مهمی. زندگی چیز نکبت و سیاهیه، اندک وقتایی یه روزنهای جلوت وا میکنه که فکر کنی میتونی ادامهش بدی و برسی به منبع نور، ولی وقتی حسابی دنبال خودش کشوندت قطعش میکنه و باز کور و گنگ رهات میکنه. مهم اینه که توی این سیاهی به خودت یادآوری کنی کی هستی و کیا رو داری. کیا رو داری دوستت داشته باشن، چون این چیزیه که زیبا، قدرتمند و نجاتبخشه.
یادم میآد بعد تولد خانم ب. ا دیگه همو ندیدیم. اونجا برام شعر خونده بود ولی من ربطش ندادم به چیزی. توی اون هفت هشت ماهی که باهم آشنا شده بودیم، بهش چند بار گفته بودم خیلی مهربونه، چون بود واقعاً. آدم دست و دلباز و باشخصیت و متین و دلگرمکنندهای بود، و هست. اونجام تشخیص ندادم اینکه یه لحظه فضا دونفره شد و انگار باهم سر قرار بودیم، پیامی پشتش بوده. عید شد و گذشت و من دیگه ندیدمش، تا اردیبهشت که توی جلسات نوبت داستانم شد و وقتی دبیر جلسات فامیلشو صدا زد و فهمیدم اومده و پشت ما نشسته، برگشتم ذوقمرگ نگاش کردم و صحنۀ... خندهداری شد. :)) یهو وسط جلسه که خیلی جدی ملت داشتن داستان رو نقد میکردن، دو نفر بعد یه مدت همو دیده بودن و داشتن سلام احوال میکردن. ولی خیلی طول نکشید و اومدیم توی جو اصلی. بعد زمان استراحت بین نقد فیلم و داستان، رفتم پیشش نشستم و بهش گفتم چقد ذوق کردم اومده. یه مدت نبود. گفت به خاطر شما اومدم. یه لباس سبز تیره و شلوار شنی هم پوشیده بود که خیلی دلبر شده بود. نشستیم با یکی از بچههای دیگه توی زمان استراحت کلی حرف زدیم و باز بهش گفتم خیلی انرژی گرفتم دیدمت و اینا، گفت همین چیزا رو میگی که باورم میشه پا میشم میآم. =)) فکر که میکنم، اردیبهشت پارسال. چقد محجوب و... گوگولی بودیم. :دی
حالا میبینم یه دلیل بزرگی که الان میتونم خوشحال باشم و راضی ازین یک سال و نیم، و خوشبین به آینده، اونه. اونه که با وجود همۀ تیرگیهای زندگیامون، میخواد امیدوار باشم و تلاش کنم. میخواد توی مسیرم باشم و توی این راه شاید بیشتر از هرکسی باهام جدیه. جدیه، طوری که گاهی ازش دلخور میشم. گاهی میگم نه فقط تو داری اینو میگی. سخت میگیری. ولی بعد میبینم از سر نگرانیه. پریروز که همو دیده بودیم بهم گفت وقتی عصبانی داری از چیزی حرف میزنی، من از تو بیشتر عصبانی میشم؛ نه به این خاطر که تو عصبانیای، به این خاطر که میبینم تو هنوز اونقدر جون داری که عصبانی شی. که حس کنی باید بجنگی و تلاش کنی و اهمیت بدی. خیلیا ول میکنن، اهمیت نمیدن، و من میترسم تو اینطوری شی. که زندگی باهات کاری کنه که دیگه نخوای بحنگی و تلاش کنی.
چیزی که خودمم خیلی خیلی ازش میترسم. چیزی که وقتی خیلی ناراحت و ناامیدم بهش فکر میکنم؛ اینکه دیگه نمیخوام بجنگم و تلاش کنم. بعد چی میشه؟ اگه نخوام؟ اگه برسی به اینکه دیگه چیزی رو توی زندگیت نخوای؟ اردیبهشت پارسال سر یکی از جلساتی که باهم رفته بودیم برگشت همینو گفت. از نخواستن حرف زدیم، چون امنتر بود. ولی ما خواسته بودیم. ما خواسته بودیم یه بار دیگه به زندگی تن بدیم، این بار با یه رابطه. با همدیگه. اینجاست که آدم یه ترسی رو همهش داره. ترس اینکه آخرش بگی هاه، دیدی گول خوردی باز؟ نور رو پاشوند روت، فکر کردی همینه و دنبالش رو گرفتی و تاریکی تو رو به در و دیوار کوبوند. میخوام فکر کنم میارزی به این. میارزی به تاریکی. چون بهم این حسو میدی که بهترم و میتونم بهتر باشم. میتونم نور رو داشته باشم و بگیرم جلوی تاریکی زندگی و بگم نخواستم، نخواستم نورت رو. خودم دارم. بینهایت هم دارم.
+ توی مسافرت یادم اومد مستهلک رو با ح نوشتم. :همر: