گم خواهم شد
در این لحظه که دارم مینویسم، نتونستم بازدهیِ خوبِ از اول هفته تا الانم رو حفظ کنم توی زبان خوندن، منظورم از بازدهی خوب چیز واقعاً خوبی هم نیست تازه، دیروز بیشترین زمان مطالعهم توی این هفته بود، چهار ساعت و خردهای. با تایمر گوشی اندازه میگیرم، نسبتاً دقیق میشه درمقایسه با خیلی روشهای دیگه. درواقع متوسطِ مطالعهم توی این دو ماهی که شروع کردم، روزی دو ساعت بوده. با توجه به اینکه مسافرت هم رفتم و از روتینم کاملاً افتادم، این حاصل دست و پا زدنم برای روی روال برگشتنه. تازه دارم میفهمم باید از یه سری چیزا بزنم، بهطور جدی، تا بتونم از خودم راضی باشم. تا بتونم روتین و برنامهریزی مطلوبی داشته باشم. من توقع زیادی ندارم، میخوام زبان بخونم و ویرایش کنم و بنویسم/بخونم و مراقب سلامتیم باشم. (چون همۀ عالم میدونن چقد در خطرم، جدی میگم. هرچی میگذره مشکلات بیشتری داره بدنم بروز میده، که توی این سن واقعاً مسخره و خطرناکه.)
زندگیم باید توی این چهار تا تقسیم شه. ولی من نمتونم. یا یه روز یه عالم میخونم و شیش ساعت مینویسم، یا یه روز فقط ویرایش و ورزش میکنم. دلیلش هم واضحه چرا؛ من به خودم مجال ندادم عادتهای کوچیک در راستای اینا، برام نهادینه بشه. همهش هدفای بزرگ و کلی. نتیجه؟ ناامیدی. کلافگی. و، نفهمیدنِ دغدغۀ دیگران. بهطرز عجیبی نفهم شدهم. وقتی همۀ هم و غمم اینه که وای یک ساعت از برنامهم عقب موندم و همۀ روزم بههم ریخت، نمتونم زل بزنم توی چشای یکی و به حرفاش گوش بدم از شرایط زندگیش، که بهنظرم خیلی هم خوبه و داره overthinking میکنه و حتی، بذارین اینو بگم تا ازم بدتون بیاد: بهنظرم چقد مشکلات بقیه کوچیک و کماهمیت و حاصلِ خنگیِ خودشونه. فلذا این فرضیه باید دربارۀ خودمم صدق کنه، قبول دارم.
خلاصه اینکه، بنده، نمیکشم. همین. حالم بد نیست، خوبم. نه که خوشحال باشم، ولی جدیام و باید بهتر از این، خیلی بهتر از این جا بیفتم توی اهدافم. اما، در این لحظه، اصن تحمل بقیه رو ندارم. ینی میتونم دربرابر غر زدنِ بقیه جیغ بزنم حتی. در این حد میخوام بگم. و توی ذهنم یه سری فلش بکه از شرایط مشابهی که قبلاً هم داشتم، برا همین این دفعه خودم آزار نمیبینم از شرایط. ولی بقیه رو آزار میدم. با تحمل نکردن. با گوش نکردن. با نگاهِ از بالا به پایین و چه مرگته حاجی؟ چرا یه ضرب غر میزنی و مغزتو به کار نمیگیری از شرایط به نفع خودت استفاده کنی؟ چون، یاد خودم میندازی. و حالم از این انفعالی که پشت سر گذاشتهم و تو هم داریش، بههم میخوره. عوق. تحمل ندارم توی بقیه هم ببینمش. بهقدر کافی گند زده بهم.
+ نمدونم چرا اینقد این شرایط برام آشناست، با این حد از آگاهی و پذیرش منظورمه. مطمئنم یکی قبلاً توی این شرایط بوده و ازش اینا رو شنیدم و ازش ترسیدم و با خودم گفتم خب... فلانی داره قاطی میکنه. ولش کن. نمیخواد دیگه. و فلانی رو هم میدونم کیه حتی. الان، بعد از دو سال، در وضعیتی به سر میبره که من امیدوارم تا یه سال دیگه نصیبم بشه، منتها یارو خیلی... گم... شده. میتونم اینو هم پیشبینی کنم برا خودم، که گم خواهم شد. آگاهانه و در کمال خونسردی. و ازش نمیترسم، چون ترسهای بزرگتری دارم فعلاً، برای همینه که دارم اجازۀ گم شدن و نبودن رو به خودم میدم. میخوام برا یه ماه، بتونم، نباشم. بعد بکنمش دو ماه. بعد سه ماه. بعد، احتمالاً یه توفیقی حاصل شده که بتونم برگردم بگم هی، جواب داد. سخته، خودخواهانهست، ولی اگه هدفی دارین، نترسین. من رفتم، و برگشتم. این امیدو میخوام داشته باشم، جداً. برا همه بهتره.