Because I still got a hard way to go
خدافظ. خدافظ، من رفتم، با همۀ مسخرهبازیات و حالگیریات. با همۀ خواستم و نشدنهات. با همۀ چیزای ساده، خیلی خیلی ساده که فکر میکردم میتونم به دست بیارم و نیاوردم و نخواستی بیارم، خدافظ. من خیلی بت امید داشتم، خودت میدونی، از اولش خیلی زیاد داشتم. گفتم هرچی قراره بشه همینجاست، و تو دقیقاً برعکسش عمل کردی. فکر کردی چی شد؟ بله، من ناراحت شدم، استرس کشیدم، بیخوابی کشیدم، گریههای بیصدا و بعضاً حس کردم دارم عقلم رو از دست میدم حتی. تو منو تا اینجا بردی، نمیخوام بگم تا مرز جنون؛ چون اگه بگم فکر میکنی هنوز جا دارم برای دیوونهبازیات. پس میگم برو به درک، بیست و دو سالگی. تموم شدی و من اصلاً ناراحت نیستم. سابقاً طرفدار گذر عمر نبودم، ولی تو که تموم شدی خوشحال شدم. لعنت بهت و تمام چیزایی که خواستم و برام سختش کردی. الکی هم سختش کردی، منو دووندی، طوری که خسته شم و نگاه کنم بابا، من که راهی نرفتم! چرا اینقدر خسته شدم؟ چون همۀ وزنت رو انداخته بودی روی شونههام و یکسره از راهم غر میزدی. من هرچقدر هم میخواستم امیدوار باشم و بگم ببین، چیزی نیست، اینا، همینجاست، اینو بذار برسیم، بعدی هم راهی نیست، بعدیشم راهی نیست، تا ابد هیچ جهنمی راهی نیست لعنتی. ولی تو تسلیم نشدی توی اذیت کردنم، خستهم کردی. فرسودی منو.
بذار اینم بت بگم، من توقع زیادی از بیست و سه سالگی ندارم. اونم میتونه بهقدرِ تو گُه و سخت باشه، فقط خوشحالم تموم شدی و یاد گرفتم ازت، یاد گرفتم که اگه چیزی رو میخوام، محاسباتم رو درست انجام بدم و دیگه به هیچی گوش ندم. به بیست و سه سالگی هم قرار نیست گوش بدم، از همین حالا میگم. هرچقدر میخواد چسناله کنه. من هنوز افکارم همون افکار دو تا پست قبلیمه، من خیلی چیزا یاد گرفتم و میدونم همیشه به خاطر تواناییم توی یادگیری از طرف افراد زیادی تحسین و تشویق شدم. این تنها چیزیه که میتونم دربارۀ خودم شک نکنم، بعد از همۀ شک و تردیدهای کوفتیای که فقط زمانم رو هدر دادن و اعتمادبهنفسم رو. از الان میگم، راه زیاده. دیگه نمیگم ببین، چیزی نیست، اینو برس بعد اون و بعد هر کوفتی. راه زیاده، منم آمادهشم، پس سرتو بنداز پایین و دنبالم بیا؛ چون من منتظر هیچ خری نمیمونم.