Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

 

زودتر از اونچه گفتم برگشتم چون امروز به یه نظریه‌ای رسیدم. خب من از چند سال پیش توی یه تصمیمی که تحت فشار زیادی گرفتم خیلی آسیب دیدم و هنوزم باید تاوانش رو بدم انگار. :) بعد امروز با یکی از بانیان اون تصمیم داشتم حرف می‌زدم، و دوباره یه ضربه‌ای بهم وارد شد. یارو اصلاً یادش نبود چقدر از نظر روانی منو اذیت کرده بود با افکارش و داشت یکی دیگه رو با من مقایسه می‌کرد. جدا از اینکه هنوز اون‌قدر نمدونم چیه که داره یکی دیگه رو با من مقایسه می‌کنه، اینکه یارو اونجا این تصمیم رو گرفت که «درست‌» بود و مال من غلط، خردم کرد. و وقتی بهش گفتم هی، تو از دلایل بزرگی بودی که من این تصمیم رو گرفتم... حتی نذاشت حرفم کامل شه، شدیداً بهم توپید و یکسری حرف تخریب‌کننده تحویلم داد که منو خیلی شوکه کرد. خیلی شبیه حرف‌هایی بود که وقتی می‌خواستم اون تصمیم رو بگیرم و خلاف نظرش بود، بهم زد. و الان سر اینکه چرا اونی که مخالفش بوده رو پیاده نکردم باهام بحث می‌کرد.

 

خیلی سمی نیست؟

 

این دفعۀ سومیه که توی این شوک قرار می‌گیرم و به یه الگویی توی این تجربه برخوردم که امیدوارم بتونم یه روز به آزمایش بذارمش. متوجه شدم توی تصمیماتی که دیگران باهاتون مخالفت می‌کنن یا سمت یه گزینه‌ای سوق‌تون می‌دن، اونم با دلایلِ به زعم خودشون منطقی و خطاب کردنِ تصمیم شما به اشتباه، این نیست که واقعاً دارن از روی یه منطق یا حتی به فکرِ شما بودن این حرف رو می‌زنن. اینه که صرفاً این تصمیم داره به‌نوعی شما رو ازشون دور می‌کنه، که ممکنه به نظر ذهنی یا جسمی یا هر شکلی باشه. این یعنی هم سلطۀ کمتر دیگران روی زندگی شما، هم تعلق کمتر. هردوی این‌ها خواستنی نیست برای خیلی‌ها. کمتر کسی واقعاً تو رو اون‌طور که هستی می‌بینه و دربارۀ تصمیمی بهت نظر می‌ده. اغلب می‌خوان ببینن بعد این تصمیم چقدر می‌تونن باهات در ارتباط باشن، چقدر تسلط داشته باشن، و تو رو همون آدمی ببینن که می‌شناختن. :) می‌خوان تغییرات رو به حداقل برسونن و رفتار و شخصیت تو رو تا جای ممکن پیش‌بینی‌پذیر نگه دارن.

 

برای همینه که بعدش وقتی از اون تصمیم می‌گذره، با شما حتی مخالفت می‌کنن که مخالف‌تون بودن، یا به‌نوعی حمایت‌تون نکردن. یه توجیهی در ملیح‌ترین حالت هم می‌آرن. کاملاً یادشون می‌ره دلایل‌شون رو. همون دلایل منطقی در برابر دلایل بدِ شما رو. خیلی ترسناکه، اما بهتره بپذیری و از این به بعد خودت انتخاب کنی چون هرچی شه می‌تونی یقۀ خودت رو بگیری حداقل. به کسی ربطی نداره. اونجا دیگه هرچقدر بخوان می‌تونن برات دلیل منطقی بیارن و دیگران رو بزنن توی سرت. کاری به درست و غلط بودنِ این رفتار هم ندارم.

 

+ کیبوردم درست نشده. نیم‌فاصله‌مو این ور پیدا کردم.

Lullaby
۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰

 

هی به خودم میگم میام و بیشتر اینجا مینویسم، ولی یادم میفته لپ تاپ نازنینم چطور الکی کیبوردش خراب شده و هیچ رقمه درست نمیشه تا ویندوز یازده بیاد ببینم آپدیت میشه یا نه. پس احتمالاً خیلی حرفایی که میخوام بزنم یادم میره و تهش حرفای سطحی میزنم. حرفای عمیق رو وقتی داری کارهای عمیق میکنی و اصلاً فکر نمیکنی بیای بنویسی به ذهنت میان.

 

1. من یه عده رو نمیفهمم. یعنی کلاً خیلی آدما رو نمیفهمم، برای همین رفتم روانشناسی خوندم. حداقل یکی از دلایلش بود. ولی اون عده ای که الان میخوام بگم، کسایی هستن که هیچ قدمی در راستای اهدافشون برنمیدارن و انتظار دارن دیگران بهشون بگن. میدونم زندگی توی عصر حاضر ما رو تا جایی اینطوری کرده؛ دلمون میخواد یکی یه لایو بذاره و صفر تا صد یه کوفتی رو بهمون بگه تا اینکه گوگل کنیم و درباره ش بخونیم و کشف کنیم، ولی دیگه حداقل بدیهیات رو گوگل کن لعنتی. من خودمو نگاه میکنم که برام راحت نیست از دیگران همیشه چیزی بخوام. سعی میکنم سرچ هام رو بکنم و اگه به جایی نرسیدم بیام از بقیه بپرسم. ولی تو دیگه میتونی بری سایت سفارت رو بخونی، نه؟ هیچ فوت و فن خاصی وسط نیست، وکیل هم نمیخواد، یا وقتی میگن ب دو میتونی گوگل کنی توی هر آزمون چند میشه. یا میتونی سایت دانشگاها رو بخونی و از ملت نپرسی معماری کجا خوبه. من نمیفهمم چرا بعضیا اینقدر از نظر معزی فلجن. بیشتر نمیفهمم اونایی رو که وقتی کمکشون میکنی، حتی وقتی به یارو میگی فکر کنم و گوگلش کن، با طلبکاری میاد میگه اینکه تو گفتی درست نیست. خب مرگ بگیری، من مگه قراره همه چیو بدونم؟ هرکی با شرایط خودش میدونه. شاید من مامان بابام پولدارن خودم هیچ غلطی نکردم از اول وکیل گرفتیم و همه چیم دست ایجنتمه. توی گروها و کانالا هم برای وقت گذرونی عضوم. تو چرا نمیگردی؟ عین خنگا دنبال بقیه ای. بدتر اونایی که دنبال دور زدنن. راهِ راستم نشونشون بدی میخوان دور بزنن حتی اگه بیراهه باشه!

 

2. من سر یه دوراهی اخلاقی موندم. خیلی چیز سنگینیه و اگر اهل اعتقادات بودم فکر میکردم که خدا داره امتحانم میکنه و اینا، ولی عدل موقعی که یه ناحیه درگیره، درست توی همون ناحیه یه چیز دیگه هم اضافه میشه. عجیب نیست؟ همۀ باورهای اخلاقیم و آینده نگری و منطق و احساسم اومده وسط و هرکدومشون یه چیزی میگن. دلم میخواد درباره ش با یکی حرف بزنم، ولی میترسم قضاوت شم (طبیعتاً) یا اصن چیز مهمی نباشه و بعداً پشیمون شم که چرا همچین حرفی رو رفتم به فلانی زدم و فکر میکنه من واقعاً درگیر اینم. آخه یه سری مشکلات مقطعی ان دیگه. وقتی توی مقطعشی شاید نفهمی. بعد میگذری و اصن یادتم میره ازش. یه وقت که یادت بیفته میگی عه این. حالا من میترسم یادش بیفتم بعداً و بگم وای برای چی رفتم اینو مطرح کردم. چرا بهش اجازه دادم اینقدر بزرگ شه که بخوام با کسی درمیونش بذارم؟

 

3. نمدونم این چیه، ولی یه مدته خلاقیتم خیلی زده بیرون. مدت هاست نمتونم شعر بگم و هربارم میگم میره تا مدت ها بعد ولی تازگی یه شعر بلند خودش اومد و من با صبوری و وسواس نوشتمش و خیلی دوستش دارم. شاید بعداً ازش متنفر شم. از داستان هم که نگم، رسماً فکر میکردم دیگه حالا حالاها نمتونم بنویسم بس که ایده هام رو رها میکردم و به نظرم هیچی جذابیت نداشت (حتی ایده های بقیه) تا باز برخوردم به یه ایده ای که دلم میخواد حتی چاپش کنم. توی ذهنم اقلاً یه ده نفر آدم رو دارم که طرح رو بدم بهشون یا چند فصلی بنویسم و بدم بخونن و نظرشونو بدونم. خیلی حس خوب و عجیبیه... این ذوقی که به آدم میفته و میخوای فیدبک بقیه رو بگیری. دلم براش تنگ شده بود. امیدوارم این ول نشه.

 

بازم میام. قول نمیدم.

Lullaby
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۰