Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!


نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، نمی‌خواهم خوب باشم. به هیچ شکلی نمی‌خواهم خوب باشم. من هم مستأصل و وحشت‌زده‌ام و هرچه سعی می‌کنم اهمیت ندهم نمی‌شود. یعنی من زیادی توجه می‌کنم به چیزهایی که خیلی‌ها اهمیت نمی‌دهند؟ خب برای من مهم است. من وحشت می‌کنم و واقعاً واقعاً نیاز دارم به اتفاقی خوب. خیلی نیاز دارم، سخت نیاز دارم، همین‌قدر درمانده و مستأصلم و از خودم یک منای قوی ساخته بودم که می‌تواند دیگران را بریزد دور و خالصانه برای تمام چیزهایی که می‌خواهد حتی نجنگد. بلکه با اعتمادبه‌نفس و گشاده‌رویی به دست بیاورد. چرا باید جنگید. چرا باید مستهلک شوی و آسیب ببینی. 


تهمینه سال اول بعد از دومین کنفرانس دانشگاهم گفت منا حالت خوبه؟ و من گفتم نه، اصلاً خوب نیستم. همین امروز این را تعریف کرد و از اینکه این‌قدر توانسته بودم سفت و سخت حالم را بگویم و خودم را ابراز کنم خوشش آمده بود. می‌دانید من خیلی جاها اشتباه ساکت شدم. جاهایی که رک و صریح بودم خودم هم خوشم می‌آید از خودم. شاید هر کسی جای من بود دیگر به چنین چیزی تن نمی‌داد ولی می‌دانید که من چقدر می‌توانم لجباز باشم و خوشحالم، باور کنید اگر از هیچ‌چیز خوشحال نباشم از اینکه می‌توانم به خودم متکی باشم بسیار خوشحالم. که نمی‌گذارم چیزی برایم غول شود و پسم بزند. من نهنگِ قاتلم، به قصد سد می‌شکنم. این مصرع از آخرین شعری بود که توی عمرم گفتم و برمی‌گردد به دو سال پیش. از آن پس باز هم شعر گفتم ولی به خوبیِ این نشد. ابیاتی شدند که حس نمی‌کردم به شعر بینجامند. احساس کردم من دیگر در شعر تمام شده‌ام. من همچنان آن نهنگ قاتلم و دیگر نمی‌خواهم چیزی بعد از آن بگویم. همین‌قدر می‌خواهم وحشی و مصمم باشم.


قضیه این بود که من اولین کسی بودم توی ورودی‌مان که کنفرانس داد. کنفرانس اول من طوری بود که خیلی‌ها از من خوش‌شان آمد. از آنجا به بعد من فقط یک دختر منزوی و تودار نبودم. نشان دادم تو می‌توانی منزوی و تودار و غیراجتماعی باشی اما به‌وقتش خوب صحبت کنی و کاری را که باید انجام دهی. اما کنفرانس دوم چنان افتضاحی شد که داغونم کرد. یعنی من کاملاً در موضعی دیگر قرار گرفتم و بقیه هم در حالتی دیگر نسبت به من. از استاد آن درس خیلی بدم آمد چون حتی خودش هم متوجه نشد چه شد و کار من برایش هیچ ارزشی نداشت. 


ولی از این حس گذشتم و ترم بعد هم که باز با او داشتیم، خواستم نمرۀ کامل بگیرم. مباحث یک را شده بودم چهارده ترم اول. مباحث دو را شدم بیست. رشد یک را هم شدم بیست. رشد دو را هم شدم بیست. کاری کردم که همۀ حواسش به من بود. مشارکت چندبرابری به خرج دادم که هرکس جای من بود می‌گفت گور بابایش. اما نمی‌خواستم ببازم. نمی‌خواستم پیش خودم کم بیاورم. وگرنه آن ناراحتی می‌ماند. شاید دیگر نمی‌توانستم راحت برخورد کنم. می‌خواستم متوجه شود من می‌توانم چقدر محکم باشم. چند نفر از بچه‌ها به من گفتند ما دیدیم تو آن‌طور شدی گفتیم هیچ‌وقت کنفرانس نمی‌دهیم. ولی وقتی دیدیم ادامه دادی و هر کنفرانس بهتر از قبلی شدی و هیچ ترسی نداشتی، جرئت پیدا کردیم. شاید این حرف‌ها خیلی خودشیفته‌مآبانه باشد. شاید چابلوسی باشد. ولی این ریزه‌ریزه‌ها پیکرۀ شخصیت آدم را می‌سازند، بخواهی نخواهی.


از این حرف‌ها می‌توانم ساعت‌ها بزنم. ولی حین نوشتن این پست داشتم با محمدحسین حرف می‌زدم و اینکه یک هم‌رشته‌ای‌ات با کلی زمینۀ مشترک و دوستی‌‌تان این‌قدر تو را به وجد می‌آورد که باز وحشی‌تر پیش بروی باعث می‌شود حتی نخواهم این‌ها را بنویسم و به‌جایش ماتحتم را جمع کنم و داستان‌هایم را بنویسم. من می‌دانم باید بنویسم، می‌خواهم که بنویسم و تا پایان این ماه نیاز داشتم حداقل چهار تا داستان بنویسم که دستم پُر باشد برای جشنواره‌ها. ولی فقط یکی دارم و توی پنج شش روز باید به خودم بجنبم. شاید هم نباید بجنبم. همیشه راهی هست و من هم آدمی‌ام که راهم را همیشه پیدا کرده‌ام.


+ هزار و چهارصد و چهل کلمه. چه زیاد شد. پست قبلی تمرین نوشتن حساب نمی‌شود خیلی. قدیمی هم هست. اقلاً مال سه ماه پیش. 



۹۷/۰۷/۲۴
Lullaby