ادامه
توی اتوبوس کمی آب خوردم و رفتم توی فکر؛ با این خطی که دارم میروم، باید قبل از میدان فردوسی پیاده شوم. همانجایی که مدیوما و همدانشگاهیهایش نقاشی کرده بودند. خیلی بامزهست که درست بلوار پشتِ خانۀ ما را نقاشی کردهاند. بگذریم، گفتم باید آنجا پیاده شوم و پیاده بروم تا گلفروشی همیشگیمان. دیدم چه کاریست، وقتی خیام ماشین دارد بگویم بیاید تهِ صادقی. برای او که فرقی نمیکند. من باید مسافتی را پیاده بیایم توی این هوای گرم و مسخره. وقتهایی که هوا خوب است میآیم. چون راهش را هم دوست دارم. اما آن موقع حالش را نداشتم.
برای همین خواستم پیام بدهم به او و بگویم میتواند بیاید ته صادقی؟ که دیدم یک درصد بیشتر شارژ ندارم! و یک درصدِ آیفون واقعاً خیلی مقاوم است ها! به همین خاطر پیام دادم و آنچه میخواستم گفتم. منتها دیر جواب داد. نه خیلی دیر، نیمساعت بعد. وقتی که اتوبوس پشت چهارراه فردوسی بود. جواب داد: ته صادقی؟ یعنی میدان راهنمایی؟ با خودم گفتم بعد دستش بیندازم که ته صادقی مگر میشود میدان راهنمایی پسرجان؟ ته صادقی یعنی جاییکه صادقی تمام میشود. یعنی میدان فردوسی. اول هم میخواستم بگویم بیاید میدان فردوسی، اما گفتم شاید گیج شود من از کدام سمت میآیم و شارژ هم که ندارم، بیاید و هم را پیدا نکنیم و قرارمان خراب شود. پس بگویم ته صادقی که مشخص باشد. حالا میگوید ته صادقی یعنی میدان راهنمایی. آنجا مگر نمیشود سر صادقی؟ یعنی جاییکه صادقی شروع میشود. بابا خیلی ساده است. :))
خواستم جواب دهم نه یعنی میدان فردوسی، که گوشیام هنگ کرد. کُند شد، تاچش نگرفت، بعد هم خاموش شد. یک درصدِ آیفون در لحظاتی سرنوشتساز جان داد. حالا من مانده بودم و حوضم. شد آنچه نباید میشد؛ بیچاره دور خیابانها الاف میشد. من هم الاف میشدم. با خودم گفتم وقتی نتوانستم جوابش را بدهم، یعنی همان قرار قبلیمان میآییم دیگر. خدا کند نرود میدان راهنمایی یا فردوسی.
من هم پیاده خیابان را طی کردم و دنبال جایی بودم که بپرسم شارژر آیفون دارند یا نه. رفتم داروخانه و گفتند ندارند. روبهرویم مغازهها بیشتر بودند اما گفتم کدام مغازهای ممکن است داشته باشد. بدبخت شدی رفت. نه، اشکالی ندارد. احتمالاً جای گلفروشی هم میآید. برو جای گلفروشی. باید ساعت را نگاه میکردم. میدانستم چیزی به قرارمان نمانده بود. اما دوست نداشتم از مردم توی خیابان بپرسم. معمولاً حس خوبی به بقیه نمیدهد این کار. بس که مسخرهایم. خلاصه یک لحظه کله کشیدم توی دفتر روزنامه خراسان. میدانستم یک ساعت بزرگ و دیجیتال داخلش دارند. دیدم ساعت دو و بیستوچهار دقیقه است. گفتم خب، تا بروم جای گلفروشی میآید دیگر.
راهم را ادامه دادم و جای گلفروشی رسیدم و ایستادم. منتها آفتاب بود و گرم، رفتم عقبتر زیر سایۀ درختهای توی پیادهرو. بعد دیدم درست روبهروی یک ساندویچیام. رفتم ساعت را نگاه کردم، دو و بیستوپنج دقیقه هم نشده بود! ساعتشان عقب بود. گفتم تیری در تاریکی بیندازم و پرسیدم شارژر آیفون دارند؟ اتفاقاً داشتند! گوشیام را زدم به شارژ سر مغازه ایستادم به دیدن خیابان که اگر رسید بیایم بیرون یا مرا ببیند. ندیدمش. به ساعتِ مغازه شده بود دو و نیم. ندیدمش. گوشیام را روشن کردم و گفتم خدا کند بهقدر کافی شارژ شده باشد توی این پنج دقیقه. هشت درصد شارژ شده بود. خیلی امیدبخش بود برای آن لحظه. شمارهاش را گرفتم و چه شد؟
بوق مشغولی میخورد!
چهاربار زنگ زدم و بوق مشغولی میخورد و قطع میشد. قبلش پیام دادم بگو ببینم کجایی. باز به ساعت مغازه پنج دقیقۀ دیگر در آن حالت ماندم، بلکه زنگ بزند یا پیامم را جواب دهد. هیچ. گفتم ای دادِ بیداد، دیگر تمام است. لابد از من رنجیده و برگشته خانه یا آوارۀ خیابان شده. گفتم برگردم خانه و به خودم توپیدم که این چه وضع قرار گذاشتن است. شارژ نداری قرار نگذار. نمیمیری که. خب من از قبل هماهنگ کرده بودم، اگر قرار قبلیمان را بههم نمیزدم اینطور نمیشد. همینطور بقبقبق. شارژر را پس دادم و تشکر کردم و از مغازه زدم بیرون که بروم خانه. همان لحظه چشمم افتاد دیدم آن طرف خیابان است. برایش دست تکان دادم و رفت جلوتر ایستاد. من هم چهارراه را رد کردم و رسیدم. یعنی اگر یکیمان دیگری را نمیدید بعدش میزدیم توی سروکلۀ هم. هرچند وقتی هم سوار شدم زدیم توی سروکلۀ هم. ولی دیگر فرق میکرد.
از دستم ناراحت شده و شاکی بود که چرا وقتی قرار قبلیمان را تنظیم کرده بودیم گفتم بیاید ته صادقی. من هم قبول داشتم این بخش بحثش را، ولی گفتم بابا ته صادقی اسمش رویش است. تهِ صادقی. یعنی میدان فردوسی. نگفتم میدان فردوسی که گیج نشوی کدام طرفم. بعد میپرسی ته صادقی یعنی میدان راهنمایی؟ و از این حرفها. :)) بیچاره توی این گرما ناهار نخورده بود که با هم باشیم. فیلمش را نصفه قطع کرده و آمده بود که به قرار برسد. سه بار کل صادقی را رفته و آمده بود که ببیند میدان راهنماییام یا فردوسی. اولش هم گلفروشی آمده و دیده بود من نیستم، رفته بود.
گفتم توی سایه ایستادم یا شاید وقتی آمدی که رفتم توی مغازه. حتی یک جا از حرفهایش ناراحت شدم و گفتم من هم قدر تو اذیت شدم و آواره شده بودم دنبال شارژر و از صبح بیرونم و دانشگاه اعصابم را بههم ریخته و ناهار نخوردم که یکدیگر را ببینیم. حالا نمیخواهی مرا بگذار خانه. نرویم خب. که دید ناراحت شدهام مسخرهبازی درآورد که عههه خونهتون دیگه کجاست؟ واسه من خونهمون میکنه. گفتم اصلاً همینجا پیادهام کن خودم میروم. واقعاً آن لحظه ناراحت شدم و میخواستم پیاده شوم، چون قبلش داشت میگفت از دست تو ناراحت شدم و بعد از دست خودم بیشتر ناراحت شدم که چرا توی این وضعیت با این آدم قرار میذاری. و حس کردم اوهو! دیگر دارد قیافه میآید. من از هیچ تلاشی فرو نگذاشته بودم(چه فعلیه آخه :|) برای اینکه به قرارمان برسم و ابداً تحمل نمیکنم مرا بکند آدمبدۀ قضیه.
ولی خب او هم کلی اذیت شده بود آن لحظه، حق داشت ناراحت باشد. بااینحال خیلی آرام و با شوخی و خنده بحث کردیم و قضیه حل شد بینمان، وگرنه بقیه چطوری دعوا میکنند؟ سر چنین چیزهایی دیگر. یکیمان اگر این وسط زیادی عصبانی یا ناراحت میشد و برمیگشت خانهاش، میرفتیم برای یک دعوا یا قهر یا یک دلخوریای که نشود به این سادگی جمعش کرد. خوشبختانه باقی روز باهم بودیم و از دلمان درآمد.
+ یا خدا هزار و سی کلمه! خوب شد دیشب تعریف نکردم! تازه چیز دیگری هم میخواستم بنویسم، ننویسم دیگر.