Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

از کجا بدونم به تو آسیب نمی‌زنه؟

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ


یه مدت با خودم مبارزه می‌کردم که تو منو... خب، گفتنش سخته. تو، منو انتخاب کردی. آره، یه مدت با خودم مبارزه می‌کردم که تو منو انتخاب کردی و همش می‌ذاشتم رو حساب تقدیر و زمونه و قسمت- با این‌که خیلی بهشون اعتقاد ندارم. ولی دیدی آدم وقتی می‌خواد یه چیزی رو انکار کنه، به هر بهونه‌ای متوسل می‌شه؟ من حتم دارم گم شده بودم و خودتم خوب می‌دونی که چندین ساله شهربازی نرفتم. سرد بود و دستام قرمز شده بودن. ولی تو این‌قد مهربون منو دنبال خودت می‌کشوندی و آروم بودی که دلم گرم می‌شد. ینی گفتم اگه دنبال یه فرصتی که بهش اعتماد کنی، اون حالاست. و می‌دونی چقد سخته تو اون شلوغی و تاریکی و شبی و سردی اعتماد کردن به یه... ببخشید، اگه نخوام بگم غریبه ولی خب... حداقل می‌تونم بگم به کسی که تازه داری بهش نزدیک می‌شی. مواظبی اون‌قد نزدیک نشی که بترسی و در عین حال، تهِ دلتم دوست داری نزدیک بشی؛ چون بهت حس خوبی می‌ده. چون به قولِ رفتارگراها آدمو تقویت می‌کنه. اینکه خودت باشی، تأیید می‌شه. می‌خوای نزدیکش باشی و بهت تعلقِ خاطر می‌ده. همون نیاز به وابستگی و تعلق‌پذیری. دوست ندارم درس‌هامو یادم بره؛ چون تازه دارم یادشون می‌گیرم. 


ولی یهو همه‌چی تغییر می‌کنه. همه جا خاموش می‌شه- لعنتی، انگار کل شهر برقاش می‌ره. بعد من در حالی که سعی می‌کنم نترسم، دنبالت می‌گردم. ولی دورمون یه دیوار کشیده شده. سخت و سنگین و سنگی که دستای سرد و خشکمو می‌خراشه. اون‌قد جا خوردم که حتی نمتونم صدات بزنم. تعجب می‌کنم تو چرا منو صدا نمی‌زنی. جالب اینه که الآن دقیقاً وقتشه بفهمم نباید بهت اعتماد می‌کردم و می‌دونی من چقد تو روابطم وقتی اعتمادمو از دست می‌دم، بدبین می‌شم. من تو تاریکی و سرما می‌مونم و دارم هی بهت اعتمادمو از دست می‌دم و باور کن می‌دونم این چقد بهت آسیب می‌زنه. ولی همش بخاطر اینه که می‌خوام خلافشو ببینم. مثل وقتی که آدم داره خودشو لوس می‌کنه. مثلاً می‌گه من اون‌قدرام خوب نیستم یا تو که وفا نداری. ازین حرفای نیش‌داری که من وقتی بدبین می‌شم، واقعاً کنایه می‌شه و نمی‌فهمم چقد بقیه رو می‌رنجونه. برای همین دیگه نمی‌گم. برای همین همون وسط می‌شینم، رو سنگای سردِ شب. می‌شینم و منتظرت می‌مونم و... بهت اعتماد دارم، خب؟ 


می‌ترسم این بهمون آسیب بزنه. اینو می‌گمم ناراحت می‌شی. ولی من می‌دونم گم شدن چطوریه. من با همه‌ی این ترس و تاریکی و سرما دمخور شدم. اگه می‌ترسم، چون تجربه‌ش کردم. و تجربه‌ش کردم و دارم بازم ریسک می‌کنم. آدمِ عاقل که ریسک نمی‌کنه، نه؟ ولی من کِی عاقل بودم؟ من همیشه دیوونگی رو ترجیح دادم؛ چون به نظرم عقلانیت دیوونه‌وارتره. اینکه از ترس و تاریکی و سرما کلاً بچپی تو خونه‌ت، زیر پتو و حریمِ امنت، اون‌وقت می‌خوای رشد کنی؟ می‌خوای... می‌خوای چی بشی با ترس‌هات؟


من دارم از ترس می‌میرم. ولی تا نمردم مطمئنم برمی‌گردی. مطمئنم این‌جا تغییر می‌کنه وقتی من دارم تغییر می‌کنم. و مطمئنم وقتی این دیوارِ دورمون وا می‌شه، تو بازم داری لبخند می‌زنی و آرومی و منو می‌کشونی دنبال خودت. کی می‌دونه چی می‌شیم؟ کی می‌دونه چی سرمون می‌آد؟ ولی مگه مهمه اصن؟ مهم اینه که ما بتونیم دنبال هم بگردیم. بخوایم و بتونیم. من هر شب دارم این‌جا کابوس می‌بینم. ولی بازم می‌خوابم؛ به امید این‌که وقتی بیدار شم، تو اومده باشی. می‌خوابم تا وقتی می‌آی قیافه‌م پریشون و آشفته نباشه. دارم کابوس می‌بینم. ولی کابوس‌گیر دارم. 


و اون امیده. این‌قد امید دارم که می‌تونه بهم آسیب بزنه. ولی می‌دونی چیه؟


زندگی همینه. از هزارتا آسیب، یکی‌ش نجاته. و اون یکی‌ش، ارزششو داره. همون یکی همه زخماتو درمان می‌کنه. طوری که از روز اولتم بهتر می‌شی.

۹۵/۱۱/۱۹
Lullaby