Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!


من گاهی کانال و صفحه‌های نویسنده‌ها و مترجم‌ها و ویراستارها رو دنبال می‌کنم، بنا به علاقۀ شخصیم به اون آدم یا حوزۀ کاریش یا برا بالا رفتن اطلاعات خودم از تجربیات و دانش طرف. می‌خوام یه چیزی رو باهاتون درمیون بذارم که شاید بعد برم توی اینستام بذارم؛ چون اونجا امکان بحث کردن دارم، اینجا یه‌طرفه‌ست. 


نکته‌ای که دربارۀ دنبال کردنِ این آدما وجود داره، نمی‌گم همه‌شون ابداً، اما متأسفانه قشر بیشترشون این‌طورن؛ آم، چطور بگم. لفظ زشتی داره. با هر کلمه‌ای بخوام بگم به دور از ادبه. باید توضیح بدم. یه بخش زیادی ازین آدما وقتی یه‌کم شناخته می‌شن، نصف بیشتر پست‌هاشون دربارۀ تعریف و تمجید از دیگران، یا تعریف و تمجید دیگران ازوناست.


قدردانی و سپاس‌گزاری و محبت رو درک می‌کنم. ولی نمی‌فهمم چرا نصف پست‌ها و استوری‌هات باید عکس از استادت، از مخاطبت، از امضاهات، از کامنت و دایرکت و فیدبک‌هایی که بت می‌دن باشه. ینی، یه مرزی هست بین محیط شخصی و محیط عمومی. تو اینا رو برا محیط شخصیت داری. چرا باید به اشتراک بذاری؟ یه وقتی هست یه تشکر خیلی فوق‌العاده، یه تعریف خاص، یه نمدونم، یه چیز برجسته هست. اینو درک می‌کنم. ولی اینکه بخشی از وقت شما به‌عنوان یه مترجم، ویراستار یا نویسنده می‌گذره به اینا... خیلی چیز سالمی نیست برای یه آدمِ گیربدۀ مثل منی که حفره‌های شخصیتیِ آدما توجه‌شونو جلب می‌کنه. چرا فلانی فلان کار رو انجام می‌ده برامون جای تحلیل داره. این با خاله‌زنکی فرق می‌کنه. خاله‌زنک نسبت به هر چیزی نظر می‌ده و رویکرد «همه بدن، ما خوبیم» داره فکر کنم. هرچند خاله‌زنک اصلاً واژۀ علمی‌ای نیست که من بخوام براش تعریفی بیارم، این چیزیه که توی ذهنمه. کار ما تحلیله. تحلیل، نه قضاوت. نه خوب و بد. ینی چرا. ینی از چی نشأت می‌گیره. ینی به چه دلایلی. با چه شرایطی. با چه پیامدهایی. با چه راهکارهایی. 


خیلی عجیبه این رفتار. من این کانال رو خیلی دوست دارم، نویسنده می‌آد گاهی از تجربیات، غصه‌هاش، خوشحالی‌هاش و مسائل مربوط به شغلش می‌گه. یه توازنی بین زندگی شخصی و زندگی حرفه‌ایش می‌بینی. تا اینکه یه کتابی چاپ می‌کنه. بعد چپ و راست همه‌ش داره از مخاطب‌هاش می‌گه. کجا رفتم و دختره بم چی گفت. در فلان جلسه استاد بهمانی گفت خانم شما ادبیات رو درک می‌کنین. کتاب‌تون فلانه. دیدگاه‌تون چنانه. من نمی‌فهمم چرا خودِ آدم باید به‌کرات این تعریف‌ها رو به انتشار عموم بذاره. اگه بخوام دنبال علت‌ها برم قضاوت می‌کنم، کاری که نمی‌خوام بکنم. بعد درنهایت لفت می‌دم یا آنفالوش می‌کنم، که خب راه‌حل نیست. فقط خودمو نسبت به این محرک خنثی می‌کنم. 


حالا بدتر از اینم دیدم. مترجمی اخیراً دنبال می‌کنم که تا قبل فکر می‌کردم چقد آدم باحالیه. (آره احمقانه‌ست از دور آدم فکر کنه کسی باحاله. این خودش ناشی از یه گیرِ شخصیتی در منه.) بعد همین که یه‌کم دنبال کردم کاراشو، دیدم... آقا. ایشون در برابر نقد خیلی... بی‌ادبه. واقعاً بی‌ادبه. ینی یه مرزی بین رک بودن و بی‌ادبی هست. رک بودن خوبه. بی‌ادبی بده. ارزش‌گذاری صحیحی نیست و خیلی کلی هست، ولی نمی‌خوام بازش کنم که رشتۀ کلام از دستم بره. می‌خوام بگم منِ مخاطب می‌فهمم یه نقد جانبدارانه و بی‌ادبانه بده. ناراحتت می‌کنه. منم ناراحت می‌شم چون منم انسانم. اما با تیکه پروندن و کُری خوندن و ایموجی خنده‌های پشت سر هم داری نشون می‌دی تو هم وارد بازیِ اون آدم شدی. 


می‌دونم شاید دارم از بالا به پایین نگاه می‌کنم. حرف اصلیم اینه که می‌فهمم چرا آدمایی که انتظار نداریم جوری رفتار می‌کنن که انتظار نداریم. یه بخشش همین فضای مسموم مجازیه. وقتی من شرطی می‌شم به اینکه پست بزنم و زود زود آنلاین شم تا ببینم چقد لایک گرفتم، معلومه در برابر نقد هم آسیب‌پذیرترم. فضای مجازی با تمام خوبی‌هاش داره ما رو قاطی بازی‌های بدی می‌کنه که خیلی وقت‌ها خودمون هم متوجه نمی‌شیم و در سطح ناخودآگاه‌مون می‌گذره و چون تا حد زیادی دوپامین برامون ترشح می‌کنه ازین بازی خیلی هم ناراضی نیستیم. ولی باعث می‌شه توی بازی‌ها گیر بیفتیم. 


باز مثال می‌زنم یه پیجی رو که تقریباً از اوایل شروع کارش دنبال می‌کردم. تقریباً که می‌گم ینی چارصدتا فالوور داشت. بعد نمدونم به چندتا رسید، اما از پیج‌های معروف در زمینۀ کتاب شد. لایک‌ها و کامنت‌هاش واقعاً کم نبودن. بعد یه مدت دیدم هر چند وقت یه بار استوری یا پست می‌ذاره با همچین محتوایی: «فلان کارو کنم همکاری می‌کنین؟ اینو بذارم یا اینو که بیشتر دوست دارین؟ ایکس رو بیشتر خوش‌تون می‌آد یا ایگرگ؟ بچه‌ها دارم فکر می‌کنم این پیج رو ببندم، چون اون‌قد که باید حمایتم نمی‌کنین. چرا فلان پستم باید فقط اِن‌تا لایک بخوره؟ بقیه‌ چی؟ وقتی می‌بینم پیج‌های کار خاصی نمی‌کنن و من این‌قد زحمت می‌کشم بعد این‌طوری واکنش می‌گیرم دلم می‌خواد ببندم پیج رو...» و ازین قسم. دو بار هم پیجش رو غیرفعال کرد، دوباره برگشت. من دیگه دنبالش نمی‌کنم، چون از یه دختر کتاب‌خون و دلسوز و فعال و مستقل، تبدیل شد به یه دختر وابسته به لایک و کامنت و عزیزم فدات شم و چه پیج عالی‌ای. این بلاییه که مشخصاً اینستاگرام سر ما می‌آره. این دختر تقصیری نداره، جز اینکه نمدونه چه بلایی سرش اومده. چون آدم ارزش‌هاش وارونه می‌شن. می‌دونی کیفیت مهمه نه کمیت، ولی به جایی می‌رسی که داری فالوورهاتو مقایسه می‌کنی. لایک‌هاتو. کی چی کار کرد که منم بکنم تا بیشتر دوستم داشته باشن. 


آقا ترسناکه. خیلی ترسناکه. با همۀ خوبیاش. من یه وقت‌هایی ناراحت که هستم اینستاگرام سر می‌زنم خوب می‌شم. گاهی هم بدتر می‌شم. راستش بیشتر بدتر می‌شم. با دیدنِ این چیزها. که چرا فلانی با اون عکس‌ها و استایل خاص خودش و هنری که من به اسم اون می‌شناختم، الان شده شبیه سلبریتی‌ها. دیگه اون نوآوری و استایل خاص خودشو نداره. شده کس دیگه‌ای. کسی که بقیه بیشتر دوستش دارن. اینه که راجزر می‌گه پذیرش بی‌قید و شرط. تقویت مثبتِ نامشروط. بدونم اگه کاری رو کنم که تو دوست نداری، بازم منو می‌پذیری. هویت و شخصیت من وابسته به تأیید تو نیست. یه بلوغ دوطرفه‌ست. خدا نکنه یه طرف بخواد یه ذره بچه بشه. چرا قانع نمی‌شیم به اینکه یه عدۀ کمی دوست‌مون داشته باشن، ولی پیوسته و محکم؟ چرا می‌خوایم یه هونصد میلیون آدم دوست‌مون داشته باشن ولی در حد عزیزم فدات شم تو چه ماهی بوس بوس بوس بوس؟





۹۸/۰۴/۱۵
Lullaby