امیدواری
خیلی وقته که میدونم از سال جدید چیزی ننوشتم. چندباری هم شده بیام بنویسم. خوندن وبلاگ سمانهها و شیما منو هربار وسوسه کرده که بنویسم اینجا، ولی ننوشتم. ولی نوشتم و پاک کردم. نه که خودسانسوری کرده باشم، بهقول یکی از وبلاگهایی که تازگی خوندم، بیهودگی نذاشت. خواستم و نشدها نذاشت. نخواستن و نتونستنها نذاشت. الانم شاید بهنظر بیاد اومدم که ناله کنم، اما باید بگم توی سال جدید از تصمیمات مهمم اینه که فکرم رو عوض کنم تا کمتر زجر بکشم. دربارۀ آدما، دنیا.
چیزی که دربارۀ خودم میدونم اینه که بیشتر از هرکسی که دورم میشناسم تغییر کردهم. اینقد وحشیانه تغییر کردهم که بارها چه دوستهای قدیم چه دوستهای همیشه جدید وحشت کردن و بعضاً به روم آوردن. نمدونم این ضعفه، قوته، یا هیچی نیست. فقط هست. مثل خیلی چیزهای دیگۀ زندگی که فقط هست.
نکته اینه از سال جدید که تقریباً یه ماه و نیمه میگذره ازش، حالم بهتر بوده. یه سری دغدغههای فکری و شکهایی که متأسفانه همیشۀ خدا داشتهم و باهاش دوروبریامو شکنجه دادم، تونستم از بین ببرم. یه سریها هم انگار جزیی جداییناپذیری از زندگی منن، فعلاً سعی میکنم در برابرشون صبور باشم. چیزی که زیاد دارم، هدف و تصمیم و انگیزه برا ادامه دادنِ زندگی و شاد بودنه. منتها تمرکز و مدیریت زمان چیزهاییه که خیلی کم دارم و هرچی ضربه هم خوردم ازینا بوده. سوای مسائل محیطی و اجتماعی و اینا که دست من نبودن خیلی و دیگه دارم سعی میکنم همۀ عوامل خارجی رو حذف کنم و روی خودم متمرکز شم. سخته، مسئولیت میآره، نگرانی و فشار روانی بیشتری داره، ولی دیگه لازم نیست به کسی جواب پس بدی. دیگه لازم نیست بهخاطر هیچی نبودنت هیچی بگی.
دوست داشتم کنار خیلیا باشم. هنوزم دوست دارم. ولی تازگی به این نتیجه رسیدم که تلاش مذبوحانهای برای موندن با دوستام داشتهم. به اطرافم که نگاه میکنم همه دارن زندگیشونو میکنن. مهسا چار ساله نیشابوره. شیما چار ساله سبزواره. هروقت هم هستن درگیریهای خودشونو دارن و کِی بشه همو ببینیم. بقیه تهرانن. چار ساله یه سری روابط دور رو دارم مدیریت میکنم که خیلیا از نظرشون امکان نداره و فاصلۀ فیزیکی به درد نمیخوره و بلاه بلاه. ولی من دیگه مدلم شده که خیلی چیزا رو خودم تجربه کنم تا باورم شه، تازه اگه هم بشه. تا الان که نشده و تکتک دوستامو دوست دارم. حتی اگه مدتها حرف نزنیم باهم. شایدم فقط یه توهمه واسه اینکه دلمو قرص نگه دارم. هرچی هست، هست و دوست دارمم باشه.
احتمالاً اونا هم مقاطعی از زندگیشون این فکرا رو داشتن، دربارۀ من هم داشتن. ولی بهطرز عجیبی میبینم همیشه توی زندگیم تنها بودم. همیشه دوستام فقط حضور داشتهن. من تجربۀ خاصی از حس دوستی ندارم. وقتی خیلیاشون بهم محبتی میکنن نمیتونم جوابشو بدم. نمیتونم منم همونقدر مهربون و محبتکننده باشم، این باعث میشه خودمو بکشم کنار که کار اشتباهیه. الانا میفهمم چیزهایی که از نظر خودم محبت نبودن، یکی بهم گفته و فهمیدم عه، این کاری که براش کردم از نظر اون محبت بوده. خدایا شکرت. :))
و فهمیدم محبت کردن سخت نیست. این فرار کردنه، این تنها موندنهای افراطی سختتره و انرژی بیشتری ازم میگیره. برا همین توی سال جدید پذیرندهتر خواهم بود و سعی میکنم... کمکاریهایی رو که توی روابطم داشتم جبران کنم. عجیبه که خیلیا با وجود این مسائل هنوز باهام دوستن. شاید بهقول ریحانه، ما هم همونقد گند زدیم و درک میکنیم. ازونجایی که خیلی هم به همهشون اعتماد دارم، اینطوری فکر نمیکنم که این رفتار از سر بیاعتناییه.
حالم خوبه و کمتر ناراحت شدهم از سال جدید. راستش یه لحظات درخشانی هم داشتم که باعث میشه دلم روشن باشه، شایدم امید بزرگترین حماقت بشره واقعاً درعینِ بزرگترین موهبتش. نمدونم. ولی امیدوارم. امیدوارم به یه سری خبری که بهزودی بهم برسه و بیشتر امیدوارم کنه توی مسیر راهم. هنوز عملاً هیچکاری نکردم. نه جدی زبان میخونم، نه کتاب نه اینکه بنویسم یا... فقط دارم خودمو میکشم تا دانشگاه تموم شه، تا پایاننامهمو بهجای شهریور تا همین خرداد تموم کنم و بچسبم به زبان خوندن. کتاب خوندن. شاید هم نوشتن، اگه وقت کنم. ینی، وقت که واقعاً میشه داشت. من بلد نیستم مدیریتش کنم. منم که همیشه وقت کم میآرم و همهچیزو به تعویق میندازم.
توی سال جدید باید بتونم اینا رو مدیریت کنم. از طرفی نباید برای سال جدید تغییرات و اهداف زیادی داشته باشم که ناامید شم. چون چیزیه که خوب بلدمش و میتونم مدتها اسیرش شم و بابتش هم باز تا مدتها پشیمون شم.
نه و نه دیقهست. خرافاتی نیستم ولی همینجا تمومش میکنم. :همر: