انصراف
دیدم یکی از دوستهای جغد شب طی وویسی چهار دقیقهای ترک تحصیلش را اعلام کرده و دلایلی را که آورده بود چقدر درک میکردم. تازگی خودم هم به آرسنیک میگفتم؛ که من خیلی میلی به ادامۀ رشتهام ندارم ولی از کسانی که دنبال ارشد خواندن و هزینههای وحشتناکاند بیشتر سر کلاس گوش میدهم و همکاری میکنم و نمیخواهم استاد کلاس را به بطالت بگذراند یا بهخاطر آن عده برای بقیه کم بگذارد. چیزی که واقعاً آدم را اذیت میکند.
دردناکتر از اینها این است که خیلیها به من اشاره میکنند و میگویند فلانی این رشته را دوست ندارد. بعضاً کسانی که با من هرروز برخورد دارند و پای حرفهایم مینشینند و نیمچه صمیمیتی داریم. نمیدانم چرا برای یکسری تعریف نشده که تو میتوانی به چندتا چیز علاقه داشته باشی. میتوانی رمان بخوانی و بنویسی و فلسفه و روانشناسی را هم دوست داشته باشی. خیلی جلوی خودم را میگیرم که نگویم خب لامصب، من اگر دوستش نداشتم که همان اول تغییر میدادم. برای چه توی این دانشگاه قراضه کنار چنین عتیقههایی چهار سال بروم و بیایم؟
حتی حوصله ندارم اینها را برای کسی توضیح دهم. واقعاً حس میکنم بابا عدۀ زیادی از مردم نمیفهمند! نفهمند! تمام! مشکل من این بود که فکر میکردم آدمها شبیه دوستها و اطرافیان خودم هستند. رفتم دانشگاه و محیطهای مختلف و فهمیدم آدمهایی مثل ما کماند. آن وقت ماها افسرده میشویم، دلسرد میشویم، بیانگیزه میشویم و مهم نیست چه خون دلها خوردهایم. بقیه شاد و شنگولاند و بهراحتی هرچه میخواستی به دست میآورند و برایت تباهش میکنند.
باور عمومی این است که وقتی رشتهای را در مقاطع بالاتر ادامه میدهی یعنی دوستش داری. ولی در نظر نمیگیرند خیلیها ادامه میدهند چون میخواهند بگویند ضریب هوشیشان بیشتر از 110 است و ارشد هم خوانده، نه فقط لیسانس. که بهتر شوهر کنند یا زن بگیرند. که پیش فامیل یک سر و گردن بالاتر باشند. همینقدر دوزاریایم. درواقع عدۀ خیلی کمی هستند که واقعاً رشتهای را از روی علاقه ادامه دهند. بقیه بهخاطر کارِ بهتر و حرف مردم دنبالش میروند. دانشگاه تنها جایی نیست که بتوانی دنبال علایقت بروی.
از تابستان هی بقیه میگویند ارشد نمیخوانی؟ تو که اینقدر فلانی، آنقدر چنان کردهای، بابا به کسی چه! من باید توضیح بدهم که لیسانس کافیست؟ که همین لیسانس را با عشق و علاقه نخواندهایم؟ میرویم ارشد و دکترا باز هم برای دلایل دیگر. از خودمان رانده شدهایم. الان همین چهار سال کلی کتاب داشتیم که همۀشان را نخواندیم. شخصاً خیلی دوست دارم زمانی بگذارم به خواندن همۀشان. از فکرش هم هیجانزده میشوم. ولی اگر بخواهی ارشد بخوانی، داری میخوانی که توی آزمون به رتبۀ دلخواهت برسی. عشق و علاقهات در اولویت نخواهد بود. حداقل تا مدتی که داری برای ارشد میخوانی.
اول هر ترم تحصیلی به این فکر میافتم که انصراف دهم. که چرا همان ترم اول با کارنامۀ سبز نرفتم فلسفه یا ادبیات دانشگاهی بهتر. چرا اصلاً نرفتم تهران. دوروبریهایم را مسخره میکردم که میخواهند بروند تهران. بعد خودم رتبهاش را آورده و نرفته بودم و حالا بعد سه سال میفهمم برایم تهران مناسبتر است. فلسفۀ دانشگاه تهران را ول کردهام و اینجا دارم چه غلطی میکنم؟ به خودم میگویم هیچ تضمینی نیست که اگر میرفتم تهران راضیتر میبودم و بیشتر پیشرفت میکردم. چون زندگی توی تهران خیلی سخت است و فلان و فلان. بعد میگویم نه تو بزدل و ترسو و دلمردهای، خودت را گول میزنی که اینجا ماندهای و اتفاقهای بهتری افتاده. این درست است که بزدل و ترسو و دلمردهام، اما همچنان بعید میدانم اگر از هجده سالگی با آن شرایط میرفتم تهران، راضیتر میشدم. چون میدانم دیگر این منا نبودم. منایی دیگر میشدم. منایی که نمیدانم چقدر موفقتر و راضیتر میبود.
دیدن یکسری چیزها واقعاً باعث میشود دردم بگیرد. ولی فقط میخواهم تمام شود. من جایی هستم که هیچکس هیچ ارزشی برای هیچ کارم قائل نیست و اهمیتی ندارد چه چیزها داشتهام و چه کارها کردهام و چه شرایطی داشتم و چه استعدادی و فلان، و مهمتر از همه خودم انگار در صدر این لیست قرار داشتهام. انگار خودم را لایق خیلی چیزها نمیدانستم. این بزرگترین ضربه را بهم زده. اینکه سه سال پیش فهمیدم کنترل زندگیام را ندارم و لیاقت رسیدن به خیلی چیزها را. خودم همۀ زحمتهایم را ریختم دور، خودم خودم را محدود کردم و کاری کردم که بقیه میخواستند. برای همین است که آدم وقتی به چیزی باور دارد، نباید حرف هیچکسی را گوش کند.
پارسال فکر میکردم دلم میخواهد ادبیاتانگلیسی بخوانم ولی تصور اینکه حداقل چهار سال دیگر هم اینجا بمانم باعث میشود بخواهم خودم را بکشم. مسخره اینکه وقتی این حرفها را میزنی بقیه میگویند هرجا بروی فلان مشکلات هست و فکر نکن میروی خوشبخت میشوی. کدام آدم احمقی فکر میکند مهاجرت کند خوشبخت میشود؟ چرا نمیفهمید آدمهایی مثل من دیگر خوشبختی را بوسیده و گذاشتهاند کنار، فقط میخواهند از شر شماها خلاص شوند؟ ما ظاهراً زبان و فرهنگمان یکیست و دردهای مشترک داریم، ولی کمتر کسی میتواند دیگری را درک کند. برای همین بهراحتی نسخه میپیچیم و از هم رد میشویم و نمیدانیم چه دلی را میشکنیم. فکر کردن به این چیزها آنقدر عصبانیام میکند که میخواهم بمیرم یا به هرکه رسیدم ده بار بکشمش.
آخ. خسته شدم از قرقره کردنِ این حرفها و فکرها. هرچقدر هم پویا و فعال و پرتلاش باشم، که این روزها هستم، از درد کشیدنِ مدام رهایی ندارم. جالب اینجاست که یک بار خیام آن اوایل گفت طوری کتاب میخوانی و زندگیات را سر میکنی انگار سخت از چیزی گریزانی. انگار تحت فشاری و اگر یک لحظه اینها را متوقف کنی مچاله میشوی. متأسفانه خیلی خوب فهمیده چه مرگم است.