Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

بالاخره یادم آمد

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ


از وقتی آمده‌ام که یعنی می‌شود تقریباً نه، فکر می‌کنم چه چیزی را یادم رفته. می‌دانم که امروز کتاب نخواندم. تلگرام را هم درست چک نکردم و از صبح درگیر دانلود دوبارۀ اپلیکیشن‌هایم بودم و خبر بد اینکه در کمال تأسف حتی وویس‌هایم نیز بک‌آپ نداشتند. هرچه کارگاه و کلاس و جلسه و نشست و ساز و آوازی داشتم آنجا ضبط کرده بودم. خیلی ناراحت شدم. دیگر باید بپذیرم یک چیزهایی برنمی‌گردند. مثل خیلی چیزهای دیگر. 


داشتم می‌گفتم که امروز کتاب نخواندم و چند روز هم هست که فیلمی ندیدم. زبان هم کار نکردم. هرچند که زبان کار کردنم بسیار کم شده نسبت به قبل. باید زبان را جدی کنم. حمام هم نرفتم و فردا هم هشت صبح کلاس دارم و نمی‌توانم زود بیدار شوم و بروم حمام. یا بروم؟ به‌‌هرحال که قرار است هفت صبح با خیام برویم حلیم بخوریم. آخ جان. خیلی حلیم کیف می‌دهد. به‌خصوص وقتی هوا سرد باشد. هرشب غصه‌ام این است که فردا صبح چه بخورم. شاید خنده‌دار باشد. اما واقعاً جزو بزرگ‌ترین دغدغه‌هایم است؛ چون اگر صبحانه نخورم ناهار زیاد می‌خورم و یکی از بدترین بلاهایی‌ست که آدم می‌تواند سر بدنش دربیاورد. بنابراین باید صبحانه بخورم اما بسیار هم تنوع‌طلبم و نمی‌توانم حتی دو روز یک جور صبحانه را بخورم، مگر هوسم کرده باشد. حالا که فردا قرار است صبح حلیم بخوریم خیلی خوشحالم، سوا از اینکه حلیم خوردن هم کیف می‌دهد.


حوالی سه و نیم چهار هم مدیوما پیام داد که نزدیک‌های خانۀ‌مان است و اگر می‌توانم بیایم بیرون. من هم باعجله حاضر شدم که سریع برسم و باهم رفتیم یک کتابفروشی توی احمدآباد. کتاب‌های دست دوم و چاپ قدیم و نایاب و هرچه بگویی داشت. خیلی از آنجا خوشم آمد. شاید فقط یک ساعت داشتم سرپایی کتاب‌هایش را برانداز می‌کردم. منتها جایی به این خوبی یک عیب بزرگ دارد: سیگار آزاد است. در کمال ناباوری! آخر چنین جایی چرا باید سیگار آزاد باشد؟ وقتی که یک کافه هم سر کوچه‌اش دارد. یعنی به‌قدری سیگار آزاد(!) بود که سرم درد گرفت و حالت تهوع گرفتم. شاید تا یک ساعت بعدش هم هنوز حالت تهوع داشتم. 


بعد رفتیم راهنمایی و پیراشکی و ذرت‌مکزیکی خوردیم. خیلی حال می‌دهد آدم آنجا پیراشکی و ذرت‌مکزیکی بخورد. از معدود نقاط روشن و زندۀ مشهد است به‌نظرم. خیلی وقت‌ها که دلم می‌گیرد از دانشگاه تا سر احمدآباد می‌آیم و بعد کل راهنمایی را تا خانۀ‌مان پیاده می‌روم و واقعاً حالم عوض می‌شود. فکرم باز می‌شود. حتی ایده توی سرم می‌افتد. همین داستان تازه‌ام حاصل پیاده‌روی‌های آنجاست. بااین‌حال خیلی وقت بود که پیراشکی و ذرت‌مکزیکی‌هایش را نخورده بودم. معمولاً وقتی خیلی خسته یا گرسنه باشم آبمیوه یا بستنی می‌خورم. فقط می‌خواهم چیزی سریع قندم را ببرد بالا و جمع‌وجور هم باشد و بتوانی ایستاده هم راحت بخوری و سریع تمام شود. شاید بگویید پیراشکی و ذرت‌مکزیکی هم چنین‌اند، اما نه. اگر غذا خوردن مرا دیده باشید می‌دانید که چقدر کُند و آرام و باوسواس غذا می‌خورم. 


به‌خصوص چون ناهار هم نخورده بودم خیلی چسبید. نشستیم کنار حوض سر پارک راهنمایی و از هر دری حرف زدیم. خیلی وقت بود که با یک نفر این‌قدر بی‌خیال از همه‌چیز حرف نزدم. این‌قدر هرکار خواستم نکردم. این‌قدر هر حرفی خواستم نزدم. بعدش هم رفتیم یک گل‌فروشی و بعد هم ماگ‌فروشی. شاید باور نکنید یک مغازه فقط ماگ بفروشد. من هم تا ندیده بودم باور نکرده بودم، بااینکه حداقل هفته‌ای دو بار از آن مسیر به خانه می‌روم. ولی ماگ‌هایش خیلی ناز بودند. به‌خصوص طرح‌های گربه‌ای‌اش. چیزهای شیک و حال‌خوب‌کنی داشت و البته گران. بله. قیمت را نپرس و فرار کن.


و شاید بهترین قسمتش مانتوفروشی بود. خیلی یک‌هویی توی یک مانتوفروشی رفتیم و سپس یکی دیگر. دیگری مانتوفروشی معروفی بود که قبلاً هم ازش مانتو خریده بودم و مدل‌هایش را دوست دارم. آنجا این‌قدر راه رفتیم که کمرم درد گرفت. خودم هم تعجب می‌کنم که بین چهارتا مانتو مانده بودم کدام را بخرم. کم مانده بود مغازه را به‌هم بریزیم بس که خوش‌ بودیم. خیلی عجیب خوش بودیم. چرا این‌قدر عجیب بودیم.


شاید ده بار تا حالا به مدیوما گفتم چقدر مانتوهایی را که خریدم دوست دارم. با او تا سر راهنمایی آمدم تا ماشین بگیرد و برود. خودم هم اگر کمرم درد نمی‌کرد تا خانه پیاده می‌رفتم اما توی تاکسی نشستم و آمدم. آمدم و تا همین الان‌ها داشتم فکر می‌کردم چه چیزی را یادم رفته. چیزی که باید هرروز انجام می‌دادم. جز کتاب خواندن و زبان کار کردن و فیلم دیدن و ویرایش کردن و ورزش. 


نوشتن. بله. بالاخره یادم آمد. نوشتن. اما چه دیر یادم آمد. یا خیلی خوشحال بودم یا خیلی خسته. به‌هرحال باید امروز دو بار بنویسم؟ نمی‌دانم. ببینم چه می‌شود. نمی‌خواهم اجباری برای خودم بگذارم. باید انگیزه‌ای درونی داشته باشم. 


+ هفتصد و شصت و سه کلمه.

۹۷/۰۷/۱۰
Lullaby