باهم بودن
وای. من الان یه چندروزه وایام. از اول هفته هرروزِ خدا داره بارون میآد حسابی. جرجری. شهرمون شبیه این داستانها و فیلمهای سوررئال شده و منم سه چهار روزش رو بعد دانشگاه بیرون ول میگشتم. بارونهای مشهد عالیه. با اینکه دلی شمال رو خیلی دوست دارم، ولی بارونهای شمال از یه جایی به بعد خفهت میکنه. اینجا چون هواش خشکه، وقتی بارون میآد شهر نفس میکشه. اینقد همهجا سبز شده که دلم نمیخواد برگردم خونه.
توی همین سه چهار روزه اتفاقات خاصی نیفتاد. ما چندجا رفتیم نشست. مثلاً همین دیشب دانشگاه فردوسی بلقیس سلیمانی و فریبا وفی رو دعوت کرده بود. آی چقدر بلقیس سلیمانی دوستداشتنیه. فلسفه خونده، فکرش روشنه، تفکر انتقادیش رشد کرده، پُرباره و از طرفی طنز محشری هم توی کلامش داره. طوری که وسط یه بحث خیلی فلسفی یهو یه چیزی میندازه کل سالن میپوکه.
من یه همچین جاهایی بودم این چندروز. گاهی آدمهای دور و برم منو آدم خستهکنندهای میبینن که دلش به چیزهای خستهکنندهای بنده و با اونا شاد میشه. خودمم گاهی که از خودم فاصله میگیرم و از دور به خودم نگاه میکنم، میبینم آره. چی فکر کردم با خودم. نه تجربههای خفنی دارم، نه احساسات گسترش یافتهای. با چه چیزهایی هم به وجد میآم.
اما این چندروز خیلی خاطرهساز شد. نمیدونم، اون حالت سوررئالگونه رو دارم. انگار همه اینا خواب بودن. همنشینِ خوبم خواب بود. بحثهای خوبمون خواب بود. این همه نزدیکی و راحتی خواب بود. ولی توی این خواب دارم تجربهها و احساسات تازهای رو پیدا میکنم. با اینکه هیچ ایدهای ندارم بعدش چی میشه. نمدونم هفتۀ دیگه هم اینطور بارون میآد یا نه. با این همنشین خوبم اینقد میرم بیرون و باهاش وقت میگذرونم یا نه. شاید هفتۀ دیگه اینا رو بخونم و بگم خب که چی. برگرد به دنیای واقعیت متوهم. توی دنیای واقعی تستهای روانشناسی رو باید انجام بدی و نمرهگذاری و تفسیر کنی. کمتر از یک هفته به تاریخ تحویل دادن ویرایشت باقی مونده و باید فکر کار و بارت باشی.
فقط، امروز تولدشه. نمیتونم نسبت به تولد چنین آدمی که اینقد همنشین خوبیه بیاعتنا باشم. حداقلش وقتی برگردم بخونم، میگم این حرکت رو دوست داشتم. اینکه اینجا دربارهش نوشتم، با اینکه خودش هیچ ذهنیتی از این نداره. گاهی آدم با یه هویت دیگهای طوری قاطی میشه، انگار جزوی از اون میشه یا اون رو جزوی از خودش میبینه. من یه چنین موقعیتی دارم. نمیدونم، همیشه همۀ آدما اولش خوبن، نه؟ بهترین رفیق چندسال پیشت دشمنِ پستفطرتِ الانت میشه. دخترخالۀ نازنینت میره کانادا و قریب به یکسال دیگه نمیتونی باش حرف بزنی و فقط عکسهاش رو میبینی. دوستپسر سابقت دربهدر دنبال کارهای حرفهایشه و هنوزم از شنیدنش خوشحال میشی. ولی دیگه اون آدم نیست ینی. شایدم اصن هیچ ارتباطی با هم نداشته باشین و راهتون رو جدا کرده باشین. شاید رفیق بچگیهاتون الان ازت فرار کنه. یا رفیق دبیرستانت یادش بیفته تو بهترین دوستش بودی، اما جفتتون نمیدونین باس چه خاکی به سرتون بریزین که اون روزها رو برگردونین.
اینا. اینا آدمو میترسونن. من بهش نگفتم. ولی حس میکنم اونم این ترس رو داره. بااینحال اینقد این چندروز خوب بوده که ترجیح میدم توی این فیلم سوررئال بازیگر اصلیش بمونم. با اینکه نمیدونم چی میشه. و جفتمونم میگیم اینو. نمیدونیم چی میشه. شاید دو سال دیگه منم برم کانادا. شاید همین روزها اونم بره آلمان یا کانادا. بعد همین یه جرقهای هم که این چندماه شکل گرفت، کاملاً محو شه. نمدونم چرا تازگی به چندنفر برخوردهام که اینقد ازشون خوشم اومده و فکر میکنم اگه از دستشون بدم دیدم به جهان تغییر میکنه. مثلاً سمیه. وای این سمیه. چطور اینقد دنیاهامون نزدیکه. دوست داشتن بعضی آدمها یه سری ابعاد تازهای از وجودت رو میکشه بیرون. طوری که میگی پوف، من کجا بودم. چه تصوری داشتم. دنیا چطوری بوده، من چطوری دیدمش. طرف بات ده سال تفاوت سنی داره، اما بهقدر تو خودش رو پایین میکشه. باهات همدلی داره. فکرهاتون نزدیکه.
و ازین حرفا.
+ نمدونم چرا یه میل زیادی دارم به اینکه دیروز رو مثل فیلم ضبط کنم. از همون ظهرش که اومد دنبالم تا رفتیم ناهار، تا هی حرف زدیم توی اون هوا و فضا، تا نشست دانشگاه، تا بعدش که دور دور چرخیدیم و چقدر این کنار هم بودنمون رو دوست داشتم. تماسهای کوچیک بینش برام ارزشمند بود. چقدر دلم میخواست برنگردم خونه و اون روز بارونی و باهم بودن قطع نشه. توی چشمهاش نگاه کنم دلم بلرزه. بین نشست باهم پچپچ کنیم و حس کنم چقدر راحتیم اینطور کنار هم. حیف که نمیشه ضبطشون کرد.