برای مدیوما
میگفتی من الهامبخش یه سری تغییرات و هدفها و جرئتهات شدم. منم وقتی میبینم اینقد رشد کردی، میدونی، حالم بدتر میشه. نه بهخاطر اینکه رشد کردی. بهخاطر اینکه تو رشد کردی و یه آدم قوی شدی و من انگار پسرفت کردم. تو بهتر از همه میدونی و میفهمی که من توی اوج خریتم یه تصمیمی گرفتم و تا الانم با همون خریت سرش واستادم و اینقد به خودم و تصمیمم ایمان داشتم که بعدش هم به خریتهای دیگهای تن دادم. درحقیقت خودمم حس خوبی نسبتبه منای پونزده شونزده ساله دارم. برگردمم همینم. اما حس میکنم پیشرفتم در حوزۀ تئوری و عقلی بوده تا عملی. عملاً پختهتر شدم، اما پیشرفت؟ ینی این پخته شدن رو باید پیشرفت بدونم؟
ینی اصلش اینه که هرچی آدم بزرگتر میشه پختهتر بشه دیگه. اما من چی شدم؟ من فقط ترسوتر شدم. دلسردتر. بیخیالتر. و بارها شنیدم که منا، اشتباه کردی. اشتباه کردی. اشتباه کردی. خودتو بهفنا دادی. فکر آینده نیستی. عاقل نیستی. احساساتی و مودیای. لامصب من همۀ اضطرابهام برا آیندهست، چرا فکر میکنین خود آدم کمتر از هرکسی بش فکر میکنه؟ میتونم سالها بحث کنم و همین کارم کردم. ولی اگه بحث کردن فایده داشت مام الان سارتر و کیرکگور و نیچه داشتیم. یه وقتهایی حس میکنم ای بابا مگه میدون جنگه؟! یکی یه چیزی میخواد و داره میره سمتش، تمام. اصن بهنظر من توی این دنیایی که اینقد ظلم و ستم و بیعدالتی و تلخی هست، اینکه کسی یه هدفی داره و میره سمتش ستودنیه. بهمعنای واقعی کلمه. حالا چون با اعتقادات و فرهنگ و عرف و جامعه درنیامیخته پیفپیف نیست. معلومه که تبعاتش رو میدونه. معلومه که فکر کرده. چرا هیشکی باور نمیکنه یه مدت نشستی فکر کردی، تحقیق کردی، و از قضا حس داری و حست باهاش همخونه. چی باعث شده اینقد خودمون رو توی همهچی فرو کنیم؟ به ما چه.
من چیام؟ انگار یه روزگاری قوی بودهم و سرم داغ بود برا دیوونهبازی و اهمیت ندادن به هیچ کوفتی. الان؟ الان با اولین مانع میکشم کنار. الان میگم خب بسه. نمیخوام. مال بقیه. نمدونم، نمدونم چی باعث شد اینطوری بشم. ولی مطمئنم یک عامل نیست، یک مجموعه عوامله. یه چیزهایی منو کشوندن عقب. میدونی که من هیچوقت اعتمادبهنفسم زیاد نبوده، اما یه موقعیتهایی اعتمادبهنفس داشتم. و این محشره. مثل دو سه ساعتی که برا امتحانهام میخونم و بیخیال میرم امتحان میدم و هر درسی رو که بخوام بیست میگیرم و هرکدوم رو نخوام بازم زیر هیفده شونزده نمیشم.
ولی مسخره اینه که زندگی دانشگاه نیست؛ وگرنه به سرم نمیزد پارسال انصراف بدم. خوشبختانه دو سه نفر خیلی منطقی و همدلانه کمکم کردن بمونم. ولی من استادِ ول کردنم! ول کردنِ همهچی! من بهقدری تنوعطلب و همهچیزخواهم که اینطوری تهش به چیزی نمیرسم و اعتمادبهنفسم کمتر میشه. فکر کنم برا همینه که بم میگن خیلی توی خودمم. چیزهای بدتری هم میگن ها، به هیچجام نیست. چون راحت خوشحال میشم، خیلی ساده و گاهی الکی حتی. بیشتر آدما منو آدم سرد و خشک و بیعاطفه و ماشینی میدونن. ولی کسایی که دلم میخواد منو ببینن و فیلترهای مسخره ندارن میدونن چیام. برام مهمه کسایی که براشون مهمم منو آدم شادی بدونن که میدونن. بقیه بهدرک.
راستش از معضلات من اینه که نمتونم صاف راه برم. درست حرف بزنم. میمیک صورت مطمئن و محکمی داشته باشم. همینا نمود ظاهری اعتمادبهنفسه که من احتمالاً در بدترین سطحشونم و تو در بهترین حالت. ببین میدونم تو هم سختیهای خودت رو داشتی و داری، الان اصلاً منظورم این نیست که آی تو چرا فلان من چرا چنان. خودم حس کردم دارم مقایسه میکنم. نه بابا، دارم میگم... دردناکه وقتی فکر میکنم دنیا اینقد که من جدیش گرفتم، جدیم نگرفته. و شکستم، شکستم، شکستم. آره ده سال دیگه به خودم میخندم چون قراره سی سالگی به بعد به همهچی بخندم، بهقصد مرگ بخندم و همهچی رو مسخره کنم. نمدونم البته، وقتی از الان دارم میگم سی سالگی اینطوری میشم، ینی دارم از الان بهسمتش میرم و باید تغییراتی هم کرده باشم.