برا من زیباست
تا خوشحالم این روزها پست باید بزنم. تا رد کردنِ پست قبلی باید پست بزنم. برای نشون دادنِ اوج افسردهکنندگیِ این شهرِ بیهیچی باید پست بزنم. بگم تنها دلخوشیهای من اینجا ششصد دستگاهه. پردیسکتابه. رادینه. گالریگردیه. چهارشنبههای آخر ماهه. خیامه. جارکه و خواهرش. سمیهست. خیابون دانشگاست. پیادهروی از سر راهنمایی تا خونهست. میدون گازه و بستنی زعفرونیِ جادوییش. انگار چندین هزار ساله اونجا این بستنی زعفرونیه هست. یکتنه پایتخت بستنی زعفرونی ایرانه. ایران تیکهتیکه هم بشه بازم بهترین بستنی زعفرونی دنیا میدون گازه.
باید پست بزنم که بگم هربار برمیگردم از تهران، ناراحتترم. تنهاترم. یه عشق و نفرتی بین من و تهران هست. یه خواستن و نخواستن. یه موندن و نموندن. یه حسرت و آرزو. یه زشتی و زیبایی. تهران برای من خیلی خوشگله. بافت شهر خوشگله. اتوبوسا خوشگلن. خیابونا خوشگلن. مردم خوشگلن اصن. هرچی اگه بهترش هم مشهد بم نشون بدن میگم نه مال تهران بهتره. مشهد سِحرم کرده. یه سِحر بد منتها. داغ زده به دلم. پامو زنجیر کرده به مسخرهترین چیزهایی که حتی برام مهم نیستن، دیگه نه. همهچی برام تباهشده و دستخوردهست. مثل دست زدنهای بیمورد و بیهوده و یهوییای که نرها بروز میدن، توی خیابون و بدترین مواقع. مثل احساس انزجار و نجس بودنی که بعدش بت دست میده. مثل نفرتی که از دختر بودنت داری و بعد از اینکه اصن وجود داری. از اینکه هستی. از اینکه باید باشی چون نمیتونی نباشی و نمیدونی نبودن چه شکلیه. مثل اون داستانی که چار سال پیش میخواستم بنویسم و هیچوقت نتونستم. داستان دختری که خودشو به هر روشی سعی کرد بکشه و هربار زنده موند، سالم و سلامت. چار سال پیش نمیدونستم قراره خودم این داستانو زندگی کنم.
نه، این پست نباید به این سمتها میرفت. الان دارم تداعی آزاد میکنم. تداعی آزادمم خیلی خوشحال نیست. ولی باور کنین، خوشحالم. چون ناراحتیها بیشترن دلیل نمیشه آدم خوشحال نباشه. من خوشحالم که دوستهای خوبم رو دیدم. خوشحالم که دوستهای خوبی دارم. امروز داشتم به همین فکر میکردم؛ من بهطرز عجیبی با کلی آدمِ خوب بُر خوردم. طی این سالها. آدمهایی که به شکلهای مختلفی توی زندگیم اومدن و رفتن، یا نرفتن و هستن، یا بیشتر بودن و کمتر شدن، یا کمتر بودن و بیشتر شدن. همهشون محترمن. همهشون تأثیرگذار بودن. یاد همهشون رو گرامی میدارم. من واقعاً خوشحال میشم پستهای حسین باروزه رو میبینم، با اینکه شاید شیش ماه یه بار حرف میزنیم. من از این چیزها ناراحت نمیشم، یه عده همیشه برام دوستداشتنیان. محمدامین هنوز همون محمدامینِ با معرفته برام. فاطیما عظیمی برام تینوویلیه که قلمش مانند نداشت. امیرکاج هنوز پدرخواندهست و بودنِ صرفش توی زندگیم پشتگرمیه. هنوزم هرچی از سولماز میبینم ذوق میکنم. خوشحال میشم هربار با رضا حرف میزنم. خوشحال میشم بیشتر با ستایش حرف بزنم. پوریا رو خوشحال شدم یه سر رونماییِ امسال دیدم، هرقدر هم کم. سمانهها رو خوشحالم دارم. خوشحالم که با یکیشون چرنوبیل رو دیدم. که یکیشون لحظۀ آخر روز آخر بغل کردم. که ریحانه هنوز ریحانهست و هست. که بهنام هرچی بگه چشمغره بش میرم ولی خوشحالم که هنوز اینطوریم. که با کانیا دیوونهترین حالت خودم میتونم باشم و اهمیت ندم. که با بهداد اونقدر دوست موندم که مهندس شدنش رو ببینم. توی کافۀ شهر کتاب نشستن و خندیدن و خستگی در کردن رو ببینم.
که ببینم هستین و بهطرز خودخواهانهای همه رو جمع کرده باشم دور خودم، یه مشت آدم معرکه و قرص و محکم که بتونم خودم رو نگه دارم. که بتونم باشم و بمونم. که خوشحال باشم و تهران اگه برای خودشون ذلهکنندهست، خستهکنندهست، ترافیک و شلوغی و خرتوخره، برا من دوستامه. برا من اوناست. برا من زیباست. چون شماها زیبایین. همهتون چقد سر جای خودتون، همینطوری که هستین زیبایین.