Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!


مشخصه حالم خوبه؟ چون فکر کنم وقتی حالم خوبه اصن به ذهنم نمی‌رسه وبلاگی دارم برا حرف زدن، مگر یه مسئلۀ خیلی به فکرفروبرنده برام پیش بیاد یا یه اتفاقی که دلم بخواد ثبتش کنم اینجا. دیگه خیلی غر زدم. حالم خوبه. خیلی ابزورده که وقتی با میم از بدبختی‌هامون حرف می‌زنیم، یا با امیرکاج می‌آیم سیاهی‌هامونو می‌ریزیم برا همدیگه آروم می‌شم. دیدن سیاهی خودت و کسایی که بهت اجازه می‌دن بروزش بدی و همراهی می‌کنن، نمی‌گن واااای نه تو چرا؟ واااای نه این حرفا رو نزن، برو فلان کارو بکن، باعث می‌شه این بخش از وجودتو بپذیری و سرکوبش نکنی. اگه سرکوبش کنی یه جا می‌زنه بیرون، و بد هم می‌زنه بیرون. بهتره جرقه‌ها رو پذیرفت تا از انفجارها جلوگیری کرد.


اول بگم بالاخره رفتم دکتر برا معده‌م. خنده‌داره، ولی دکتره حرفایی بم زد که لازم بود یه نفر بم بزنه فقط. دو تا دارو نوشت که من خریدم، چون می‌خواستم بخورم، بعد دیدم عوارض زیاد داره. خب منم شاید نمدونین چقد ضدِ داروئم. این شد که داروها رو نخوردم. :)) ولی وقتی حرفای خودت روت اثر نمی‌ذاره و نیاز داری یکی از بیرون بت بگه، دکتر رفتن یکی از راهاشه. من از بچگی این اخلاقو داشتم، وقتی خیلی ناراحت بودم یا حس می‌کردم هیشکی منو دوست نداره، بدنم واکنش نشون می‌داد که برم دکتر. که یکی بهم اهمیت بده. می‌دونم رقت‌انگیزه، ولی واقعیته. یه واکنش ناخودآگاه بود، چون دکتر رفتن بهم حس خوبی می‌ده. صددرصد هم منظورم یه دکتر خوش‌اخلاقه، نه اینایی که می‌شینی به پنج دیقه نسخه می‌نویسن و می‌دن دستت. دکتری که وقت بذاره و بفهمه نه، چیزی نیست، روانم سنگین شده و وزنشو اورده روی جسمم. بعله روانکاو هم خواهم رفت، می‌دونم.


مهمه که ناامید نشی و دست نکشی. یه چیزو ده بار شروع کنی. ولش نکنی یا اگه ولش می‌کنی نابودش نکنی و راه برگشت بذاری. برا همین واسه بار هزارم برگشتم به اهدافم، یه بازنگری کردم، دوباره چیدم، دوباره برنامه ریختم، دوباره لیست نوشتم، دوباره و دوباره و دوباره. هربارم می‌گی دیگه ولش نمی‌کنم. این دفعه فرق می‌کنه. یا می‌گی این دفعه هم مثل دفعه‌های دیگه، تیری در تاریکی. آره جفتش درسته. چه فرقی می‌کنه؟ نمتونی بمونی. باید بری. به هرجا. فقط برو. چون زندگی هم می‌ره و اگه دنبالش نری، خب، می‌مونی با همین دوره‌های ناراحتی و افسردگی و فلان و بهمان. 


متوجه شدم من نیاز دارم اجتماعی شم. یه دلیل اینکه این‌قد خودخوری می‌کنم همینه که آدم ندارم باش حرف بزنم دیگه. حالا یه عده محبت دارن و اهمیت می‌دن و مجازی بام حرف می‌زنن که دلیل نمی‌شه منم برم همه‌ش حرف بزنم. بعدم مجازی کافی نیست واقعاً، زبان بدن طرف رو باید ببینی. تماس چشمی. حالت صورت. فیزیکی بودن و احساس حضور. اینا هم تأثیر داره. این‌قد خونه‌مون بودم یا در جمع‌های نامناسب قرار گرفته‌م که عجیب غریب شده‌م. خودمم می‌فهمم در برخوردهام عجیب غریبم.


بدبختی اینه که نمدونم کجا برم. یه جمعی داشتیم کافه رادین، خیلی خوب بود. ولی از هم پاشید. یه جمع رسمی نمی‌خوام، تا الان بسیار جمع رسمی رفته‌م و کافیه. هروقت بخوام و لازم بدونم می‌رم. اگه بتونم تهران یه کارگاهی یا سلسله‌جلساتی پیدا کنم برم خیلی ایده‌آلم می‌شه. اینجا هیچی نداره. دلم می‌خواد کار بیرون از خونه کنم، یه کاری که با آدمای زیادی در ارتباط باشی. کتاب‌فروشی خیلی دلخواهه برام. باید اجتماعی بشم. چندروزه خورشیدو ندیدم؟ خب اینا تأثیر داره دیگه. فکر کنم یه هفته‌ست خونه‌م. نه البته دکتر رفتم ولی گرمه و زهرماره هوا. فایده نداره. وقتشه بیام بیرون و در جمع‌ها شرکت کنم. الان یادم افتاد یه پیجی هست که مرتب ایونت می‌ذاره، سرگرمی‌های مختلف. باید اونو رصد کنم. 


یه مقدار گرفتارم. این باعث می‌شه از خودم غافل بشم و به خودم بیام ببینم دارم همه‌ش ناراحت می‌شم و حرص می‌خورم. هفتۀ دیگه امتحانامو می‌دم، بعد باس برم دو تا دندون‌عقل‌های دیگه‌مم جراحی کنم و یکیشم بکشم. احتمالاً یه کارگاه درمانی برم، دارم یه داستان‌کوتاه می‌نویسم و نجات‌غریق رو از صفر دارم بازنویسی می‌کنم. ینی نه ویرایش، کاملاً بازنویسی. یه چیز دیگه، یه جور دیگه. دو تا دورۀ آنلاین ثبت‌نام کردم، سبکن. و پایان‌نامه رو برا بار هزارم باید بشینم پاش. اگه روزی چار ساعت بشینم پاش تا آخر تیر تموم می‌شه. وگرنه دیگه تا هفتۀ اول مرداد تموم می‌شه. چقد استاد جواب بده و رسیدگی داشته باشه و ایرادی نداشته باشم، سریع تموم می‌شه. آها زبانم باید بخونم. ورزش هم باید بکنم. احتمالاً یوگا یا پیلاتس اسم بنویسم، بقیه هم برم زیرزمینِ داییم. وقتی کلی بهشون نگاه می‌کنم خیلی زیاد و استرس‌آور می‌آن، ولی اگه تقسیم کنم و تاریخ بزنم، می‌شه. چیزهایی نیستن که سختم باشه. وقتی زیاد باشه عصبی‌کننده‌ست فقط.


فعلاً تا اینجا. اگه چیز جالبی پیش اومد می‌آم می‌گم.



۹۸/۰۴/۰۷
Lullaby