به راه بادیه رفتن
در این حد پیشبینیناپذیر حتی برای خودم هستم که دیشب writing کار نکردم. درعوض داستانم را تمام کردم. والسلام. لحظهای که تمامش کردم خیلی خوشحال بودم، هرچند اصلاً آن چیزی نشد که توی ذهنم بود. برای همین به هیچکس ندادم بخواند، البته که بهجز خیام. نقدهایش هم تماماً پذیرفتم. باید دوباره بنویسمش. اما مهم همین است که نوشتم. چون ایدهاش را یک ماه توی ذهنم داشتم و هی بالا و پایینش میکردم. کلی تغییر کرد تا شد این.
کار اشتباه این است که آدم به این بهانه که توی ذهنش بپردازد، ننویسد. باید هرچه زودتر بنویسد و هی ویرایش کند. هی ویرایش کند. همینگوی پیرمرد و دریا را صد بار ویرایش کرد. لامصب چطور میتوانی صد بار چیزی را بخوانی؟ کارور هشتاد بار کلیسای جامع را ویرایش کرد. نوشتن همینقدر زجرآور و شکنجهکنندهست. ولی ما جایی مینویسیم که از ایده خسته شدهایم. مینویسیم تا هیاهوی مغزمان آرام بگیرد. بعد دیگر دستش نمیزنیم که دوباره اوج نگیرد. همین میشود وضعیتمان.
یک بار آقای نوری گفت نویسندههای مبتدی توی تمرینهاشان خیلی بهترند؛ چون مثلاً میگویی توی دو صفحه یک داستان با راوی جنس مخالفت بنویس. ذهنش را محدود کردهای از سه جنبه: حتماً دو صفحه باشد، حتماً داستان باشد و قواعدش را رعایت کند، حتماً راویاش جنس مخالفت باشد. اما وقتی میخواهند ایدۀ خودشان را بنویسند ممکن است داستان را خراب کنند. همۀ قواعد را بریزند بههم. بهقول خیام دیگر محدودیتی نداری، هرچقدر میخواهی شلنگتخته میاندازی. برای همین خودم را مجبور کرده بودم هرروز در این قالب بنویسم. حالا میبینم به اجبارهای بیشتری نیاز دارم.
اینطوری نمیشود. اینطوری که هرازگاهی یک داستان بنویسم و هی ایدههایم را کش و قوس دهم. حالا که دو هفتهایست دارم روزنوشتم را انجام میدهم، بیایم سختترش کنم. مثل موقعی که داشتم داستانهای شهره را مینوشتم. فکر کنم شش تا داستان تا الان برایش نوشتهام. یک بخش کار ویرایش است، یک بخش کار بازنویسی. باید از یک داستان چند بار بنویسی. با راویهای مختلف، زاویهدیدی دیگر، شروعی دیگر، پایانی دیگر... آنقدر بنویسی تا برسی به آنی که دوستش داری. میدانی آنچه توی ذهنت بوده پیاده کرده.
روزنوشتهایم را داستانیتر خواهم کرد. اگر حرف و روزنوشتی، شبیه چیزی که تا حالا مینوشتم داشتم، در این قالب هم مینویسم. اما تمرین اصلیام را میگذارم داستانی نوشتن. علاوهبر اینکه باید کارهایم را ویرایش و بازنویسی هم کنم.
دلم میخواست بیشتر بنویسم، اما امروز اولین جلسۀ شنامان بود. یک ماهی بود که نمیرفتیم و مربی همۀمان را به کشتن داد. جدی میگویم. نمیگذاشت بایستیم و نفسی تازه کنیم. توی آب حس میکردم صد کیلوام، دیگر نمیتوانستم خودم را بکشم. یادم باشد یک وقت دربارۀ فیلم مری شلی بنویسم. در همین حد بگویم که برای خیلی از ما الهامبخش است. دردآور و بیرحمانه. عین چیزی که خودش نوشت. علیرغم خستگیام زبان کار کردم، الان حق دارم تخت بخوابم.
+ چهارصد و پنجاه و شش کلمه