Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

به همین راحتی

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۵ ب.ظ


از نه صبح بیرونم و نه شب رسیده‌ام به خانه. با خیام رفتیم نمایندگی آیفون چون گوشی هردوی‌مان خیلی اذیت می‌کرد. یارو در کمال خونسردی گفت باید ری‌ست شوند. اما نگران نباشید، اطلاعات‌تان روی آی‌کلود می‌رود. نشستیم تا کارمان را راه بیندازند. از طرفی ساعت دوازده هم کلاس داشتم. امیدوار بودم تا آن موقع تمام شود و خوشبختانه هم شد. گوشی‌های‌مان را برداشتیم و من رفتم سمت دانشگاه. صبحانه هم نخورده بودم و سر راه بیسکوییت و کاپوچینویی خریدم. بین مواقع بیکاری توی دانشگاه مشغول ور رفتن به گوشی شدم و فهمیدم پاه. به همین راحتی گذاشتیم به فنا برویم.


تمام پیام‌هایم پاک شده. نت‌هایم پاک شده. عکس‌هایم فقط پنج تاست. همۀ اپلیکیشن‌هایم رفته‌اند. کتاب‌هایم پاک شده. کاملاً با گوشی‌ام احساس غریبی می‌کردم. حتی کیبورد فارسی هم نداشتم، و ندارم. خلاصه هرچه فکر کردم چه کنم، دیدم باید به خیام پیام دهم. پیام دادم و گفتم بیا برویم بیرون که به فنا رفتیم. او هم طفلکی تا دانشگاهم آمد دنبالم و توی راه کلی به پسره فحش دادیم که خب مردک، چرا این‌قدر خونسرد با ما تا کردی و پولت را گرفتی و خوش‌خوشک اطلاعات‌مان را به فنا دادی؟ حالا خیام که همین‌طوری‌اش هم چیزی روی گوشی‌اش نداشت. کل اپلیکیشن‌هایش یک صفحۀ آیفون هم نمی‌شد. چیز دیگری هم نداشت. اما من؟ همۀ نت‌هایم رفت. آهنگ‌هایم رفت. پادکست‌هایم رفت. کتاب‌هایم رفت. یک بار گفتم که.


درواقع هردو پس از اینکه از نمایندگی آمدیم بیرون، که باید بگویم جزو بزرگ‌ترین نمایندگی‌های کشور هم بود، احساس می‌کردیم رسماً سرمان کلاه رفته. در بهترین حالت می‌توانیم اپلیکیشن‌های‌مان را با اطلاعات قبلی‌اش دوباره دانلود کنیم، که این خبر خوبی‌ست. اما حدس بزنید چه شده؟ رمز وای فای خانۀ‌مان را یادم رفته. در کمال تعجب! :| و معلوم نیست تا کِی طول می‌کشد تا اطلاعات گوشی‌ام را به حالتی نزدیک به قبلش برگردانم. اطلاعات پاک‌شده که دیگر پاک شدند.


ولی اگر بخواهم خوش‌بین باشم، این را هم باید مدنظر داشته باشم که خوشبختانه دیروز پریروز به عقلم رسید که آی‌کلود را بریزم روی لپ‌تاپ و عکس‌ها را کم‌کم رویش بریزم. کار با آن خیلی راحت‌تر است، چون همین‌طوری بخواهی به لپ‌تاپ وصل کنی و اطلاعاتت را منتقل کنی اذیت می‌کند. خبر خوب دیگر اینکه دارد عکس‌هایم را توی لپ‌تاپم می‌آورد. فقط دلم از کتاب‌ها و آهنگ‌ها و پادکست‌ها و نت‌هایم خون شد.


ویرایش هم نکرده‌ام. امروز درست غذا هم نخوردم. گفتم صبحانه نخوردم و شکمم را با بیسکوییت و کاپوچینو سیر کردم و بعد تا چهار که خیام آمد و باهم رفتیم پورۀ سیب‌زمینی خوردیم. البته شب خوب بود. شب خیلی خوب بود. رفتیم چایی خوردیم و برایم از عدس‌پلوی مادرش آورد. که اعتراف کردم از عدس‌پلوی مادر خودم خوشمزه‌تر بود. مایۀ ننگ مادرم هستم. 


به‌قدری کار دارم و دردهایم باز برگشته که می‌خواهم دو روز تمام را بخوابم فقط. گلویم هم می‌خارد و امیدوارم دوباره سرما نخورده باشم. خدا را شکر که فردا تعطیلم و می‌توانم جبران کارهایم را کنم. دوست دارم بخوابم، چون وحشتناک بدنم درد می‌کند. تازه کلی ماساژم داد طفلکی و از آن حالت قفلی درآمدم. ولی خیلی نیاز دارم بخوابم. از وقتی دردهایم برگشته بدتر هم می‌توانم بخوابم. گفتنش سخت است، اما بویش هنوز توی بینی‌ام است یا شاید واقعاً بویش را گرفته‌ام. نمی‌دانم. ولی دلم می‌خواهد بخوابم. با بویش بگیرم تخت بخوابم. آرام و راحت. بدون نگرانی گوشی و ویرایش و بدن‌درد و کارهای دیگر. 


+ پانصد و چهل و پنج کلمه.

۹۷/۰۷/۰۸
Lullaby