تا جایی که دیگر نمیتوانی زندگی کنی
اینکه دارم مینویسم بهخاطر تینوویل است، وگرنه بهکل یادم رفته بود امروز باید بنویسم. همینقدر ساده آدم فراموش میکند؛ چیزی را که دارد هرروز انجام میدهد. چرا؟ چون سر شب هم وقتی داشتم تبصرۀ بیست و دو میخواندم، بینش حواسم پرت میشد به دانشگاه و نگرانیای که ناگهان همین چهارشنبه توی جانم افتاد. برای چیزی که باید فکرش را تمام میکردم و نمیکردم. فکر آدم میتواند اینقدر مریض باشد. احتمالاً به همین خاطر هم تینوویل گفت دنیا ارزش فکر و خیال آدم را ندارد. همین را که گفت گفتم تمامش کن. فکرهایت را تمام کن و برو بنویس.
سودا همین چند دقیقۀ پیش عکسی از من گذاشت توی اینستایش. دربارۀ همان روزی که یکهو پیامش دادم و گفت بیایم دانشکدۀشان و حرف زدیم و اصلاً روزی شد که هیچکداممان فکرش را نمیکردیم. عکسی از من گرفته بود، موقعی که توی کافۀ رزماری منتظر ناهارمان بودیم و گفتم دوست ندارم کسی ازم عکس بگیرد. هه. همین امروز هم با خیام ناهار رفته بودیم بیرون و گوشیاش را درآورد که از منظرۀ بیرون عکس بگیرد، اما یواشکی از من هم داشت میگرفت که گفتم نگیر. دوست ندارم. و صورتم را پوشاندم. حرفم را گوش نکرد و گرفت. عجیب اینکه عکسهای خوبی هم شدند. یا دلم میخواهد اینطور فکر کنم.
بله. ذهنم به هر طرف میرود و انسجام متنم را بههم میریزد. داشتم میگفتم که سودا دربارۀ من نوشت و روزی که دو تایی ساختیمش. امروز را هم ساختیم. و شاید هرروزمان را. اگر روزی را نسازیم سوختهایم. باختهایم. فکر و خیال دیوانۀمان میکند. تنهایی تا یک جایش خوب است. تا جایی که به ذهنت نظم دهد. بیشتر از آن نظم زیادی یک جا از فرط فشردگی منفجر میشود. این میشود که نمیتوانی کتابت را تمام کنی. نمیتوانی شام بخوری. نمیتوانی بنویسی. تا جایی که دیگر نمیتوانی زندگی کنی.
خیام دارد میرود مسافرت. میدانم بهحد مرگ دلتنگ خواهم شد، اما واقعیت این است که فرصت خوبی برای خیلی کارها خواهم داشت. حداقل یک داستانکوتاه مینویسم، داستانی که چهار صفحهاش را بیشتر ننوشتهام و لای روزمرگیهایم دارد گم میشود. و ایده زیاد دارم، تا ننویسم راحت نمیشوم. تبصرۀ بیست و دو را تمام کنم، تازه دو تا کتاب هم از خودش گرفتم. میراث هاینریش بل و چه کسی پالومینومولرو؟ را کشتِ یوسا. خب اسمش را نگاه. نمیدانم درست نوشتهام یا نه. اولین کتابیست که از یوسا میخوانم. از آن نویسندههاییست که نخوانده نباید از دنیا برویم. باز تازه امروز هم رفتیم چشمه دلشدگان و من با همۀ کتابهای نخواندهای که داشتم، قلب سگی و یادداشتهای یک پزشک جوانِ بولکاگف را گرفتم. چرا؟ به این بهانه که اولاً جیبیهای نشر ماهیاند و سریع میخوانم، ثانیاً بولکاگف است. نویسندۀ مرشد و مارگریتا. احتمالاً کتاب دلخواهم.
حالا که میرود مسافرت من هم باید جانانه به کارهایم برسم. که وقتی برگردد کلی حرف برای زدن داشته باشیم. او که خواهد داشت، اما من قرار نیست در وصف فراق و هجران سخن برانم که. چه بهتر از اینکه چندتا کار درست و حسابی کنم. چندتا فیلم ببینم. چندتا کتاب بخوانم. چندتا داستان بنویسم. فکر و خیال تعطیل. فکر و خیال خودش یک مکانیزم دفاعیست. برای اینکه برنگردی با زندگی مواجه شوی. آدم فکر میکند حواسش به همهچیز هست، اما یک نفر باید از بیرون به او بگوید فلانی، یادت رفت بنویسی. چیزی که فکر نمیکردی فراموشش کنی. ذهن آدمی همینقدر راحت گولت میزند. همینقدر راحت گیرت میاندازد.
+ پانصد و چهل و هشت کلمه