توی این نور، نمیشه تاریک موند
چراغا خاموشن و نشستم توی تاریکی با نور لپتاپ مینویسم. خوابم نمیبره چون سرم پر از فکره به هزارتا چیز و هر دم میخوام یه کاری کنم، اینقد که واسه خودمم پیشبینیناپذیرم. این روزا روزهای خوبیان، اردیبهشت ماه خوبیه، اتفاقای خوبی افتاد اردیبهشت پارسال که تا الانم کِش اومدن و چند روز دیگه... برا چند روز دیگه خیلی هیجان دارم. ملغمهای از هیجانات. استرس و ذوق و دلواپسی و شیطنت. یه چند روزم هست که ایده دارم بنویسم. باس اول طرحشو بنویسم. میخواستم نمایشنامه بنویسم ولی فقط یه فضا داشتم. شخصیتهام شکل نگرفتن، تا حالا هم نمایشنامه ننوشتم ولی برا اونم خوشحالم. بالاخره یه روز مینویسمش؛ چون یه جوریه که همهش باهاش سروکار دارم. هی ذهنم بهسمتش میره.
دوست دارم باز برگردم هرروز اینجا بنویسم، یا روزهای نزدیک بههم. وقتی خیلی وقت میگذره و اینجا نمینویسم، نوشتنش برام سخت میشه. درثانی فکر میکنم هرچی بخوام بنویسم کلاً خط بطلانی بر تمام گفتههام میکشم. :)) گاهی میرم مطالب قدیمیتر رو میخونم. رندوم یا انتخابشده. از بعضیا هنوز راضیام و برام مهمن. بعضیام بهم میفهمونن چقد بزرگ شدم. چقد... فرق کردم. چقد فرق داشتم. چقد منای بیستودوساله زندگیش عوض شده. و شخصیتش همینطور. ینی از قبلم میدونستم آدمِ تغییر کردنم، ولی نه اینقد. یه سری تغییرات خوب بودن. یه سریا هم بیشتر ازینکه بد باشن حسرتن. ازین حسرتایی که کاش فلان کارو نمیکردم یا میکردم. و خب حسرت هم فایده نداره.
متوجه شدم بهطرز فوقالعادهای منطقی شدهم. چیزایی که قبلاً براشون احساسات زیادی نشون میدادم، الان میتونم عقلانی دربارهشون حرف بزنم و از طرفی نه که سرد هم شده باشم، ولی مدیریتشده ابراز میکنم احساساتم رو. این خیلی خوبه و از چیزاییه که خوشحالم بابتش. که به یه پذیرندگیِ انعطافپذیری رسیدهم. قدرت سازگاریم بالاتر شده. و هنوزم بلندپروازم. و هنوزم حساسم. یه وقتا حتی، یهکم لجبازم. :همر:
فقط، حتی توی اوج ناراحتی و غر زدنمم میدونم دیگه. میدونم توی این تاریکی میتونم نورو پیدا کنم. میدونم توی این نور نمیشه تاریک بمونم. خیلی مسائل درگیرکننده و روانفرسا و بیمنطق و مسخره و دستوپاگیر توی زندگیم دارم. خیلی چیزایی که سر جاش نیستن. ولی دیگه اینو پذیرفتم که زندگی نظمی نداره، ذهن مائه که دوست داره بهش نظم بده تا بتونه درکش کنه. تا بتونه باهاش کنار بیاد و ادامه بده. وقتی بینظمی رو بپذیری، میتونی نظم جدیدی هم پیدا کنی. اون وقت اگه بمیری هم زندگیو از خودت کردی، نه که تسلیمش شده باشی.
چشام درد میکنه چون دو تا کتابو پیدیاف خوندم اخیراً. باس مقاله بنویسم. پایاننامه بنویسم. ویرایش کنم. فیلم دارم یه عالم ببینم. و حتی سریال. خدا میدونه چقد توی فیلم و سریال دیدن تنبلم. اصن بند نمیشم. و از همه مهمتر، این اردیبهشتِ بهشتی. داره تموم میشه ولی همین آخراش از همه باحالتره.
نمیذاره خسته باشم. نمیذاره ناامید و ناراحت باشم. وگرنه که زندگی سراسر ناراحتی و ناامیدیه.