Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

Until The Last Moment

می‌نویسم، پس هستم!

حالا که چی؟

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ ق.ظ


یه سری آدما هستن که اتفاقاً خیلی هم بت نزدیکن. ولی اون‌قد عصبانیت می‌کنن که می‌خوای بهشون بگی بسه دیگه. الان که چی؟ واقعاً اهمیت داره این حرفا؟ ینی، قضیه ازین قراره که یه دسته ازینا مثلاً خیلی هم بت اهمیت می‌دن، ولی به‌طرز عجیبی هم اذیتت می‌کنن و انگار بهشون برمی‌خوره تو این‌طوری هستی. نمی‌گم چطوری. همینی که هستی. همینی که هستی برنمی‌تابن. و اگه تو نتونی برا نزدیکات خودت باشی، برا کدوم خری قراره باشی؟


یه تلۀ این آدما خیلی رایج و ساده‌ست. اینکه درظاهر برای رضا و خوشحالیِ تو کاری رو می‌کنن، یا حرفی رو می‌زنن، یا می‌ذارن باهاشون درددل کنی، بعد چیزی می‌گن یا کاری می‌کنن که مث سیلی می‌مونه. درظاهر به‌خاطر توئه، اما به‌خاطر خودشونه. به این خاطر که بگن خب، فلانی اون‌قدم که فکر می‌کردم توی این ویژگیش خوب نیست. برا اینکه به خودشون حس بهتری می‌ده متأسفانه. این چیزی که می‌گم لزوماً خودآگاه نیست، ینی نمی‌گم ملت می‌تونن بت نزدیک باشن و بدجنس باشن. نه، اتفاقاً جایی ترسناکه که در سطح ناخودآگاه‌شون اتفاق می‌افته و تو بعد از چندبار می‌فهمی. وگرنه خودآگاه باشه که خیلی روتره. خیلی سریع‌تر می‌تونی بفهمی. 


یه مثال می‌زنم که نخوام هی با یه سری کلمه بازی کنم. من خودمو می‌گم. من آدم مرتبی نیستم، ولی یه نظم خاصی توی زندگیم دارم که اگه رعایت نشه نمتونم تمرکز کنم. نمتونم کارامو انجام بدم. ینی شاید ماه‌ها لباسام سر جالباسی آویزون باشه و کمدم زیرش دفن شده باشه و جمعش نکنم. اما اگه میزم شلوغ باشه نمتونم بنویسم. نمتونم ویرایش کنم. نمتونم حتی توی وبلاگم بپلکم. یا وسط کتاب خوندن دارم توی ذهنم سطل آشغالو خالی می‌کنم، لباس‌چرکامو جداجدا می‌برم پایین تا بشورم و به گردگیری کتابخونه‌م فکر می‌کنم. گاهی اونقد این فکرا زیادن که کارو رها می‌کنم تا انجام‌شون بدم و برگردم. 


حالا فرض کنین من یکی از دوستامو دعوت کردم خونه‌مون و اونم از سر لطفش(این تیکه مهمه) نمی‌ذاره هیچ ظرفی بیشتر از یه ربع باقی بمونه و همه رو جمع می‌کنه می‌آره آشپزخونه، با علم به اینکه منا دوست نداره دورش شلوغ‌پلوغ باشه. بعد من بش می‌گم نمی‌خواد بابا، زحمت نکش. (و راست می‌گم، من اصن تارفی نیستم. حتی بلد هم نیستم.) اما دوستم می‌گه نهههه می‌دونم نمتونی اینطوری طاقت بیاری. (نکته اینه، چرا می‌تونم. چارتا ظرفه دیگه. و هر شرایطی رو که نمی‌شه تعمیم داد!) بعد همه رو می‌ذاره توی ظرف‌شویی و می‌خواد بشوره که من می‌گم ولش کن، بیا بریم بشینیم حرف بزنیم. اونم می‌گه نهههه اگه بریم فکرت همه‌ش به ایناست. (نه نیست. چرا به‌جای من فکر می‌کنی؟ :|) و من می‌گم نه اشکالی نداره، آخر شب می‌شورم.


حالا فاجعه اینجاست. اون می‌گه آخر شب؟ تو آخر شب می‌شوری؟! ینی به همه کارات می‌رسی، بعد؟


و من که گیج شده‌م، می‌گم خب آره. کارای مهم‌تری دارم.


بعد اون می‌گه هاه. مهم‌تر. پس اون‌قدم برات اولویت نداره. بت نمی‌آد شلخته باشی.


الان چی؟ من واقعاً نمدونم. آره شلخته‌م. آره اولویت نداره. خب تموم شد؟ الان احساس بهتری به خودت داری؟


دردناکیش اینه که به‌جای آدم فکر می‌کنه. به‌جات بهت راه‌حل می‌ده. خب می‌تونیم حین حرف زدن ظرفا رو بشوری. لعنت بهت، من نمی‌خوام یه ور با تو حرف بزنم یه ور ظرف بشورم. آره شاید یه وقت این کارو کنم، ولی الان نمی‌خوام. شاید اصن خسته‌م. شاید اصن می‌خوام توی ماشین ظرف‌شویی بچینم و تو ندیدی کجاست. شاید هر دلیلی! دلیلی داره که می‌گم آخر شب! چرا پشت یه دلیل ارزیابی و قضاوت می‌کنیم؟ فکر می‌کنی من این کارو نمتونم دربرابر تو انجام بدم؟


چیزی که برام اتفاق افتاده چندبرابر ازین سخت‌تر و بدتره. این‌قد که حتی نمی‌خوام دیگه توضیح بدم. 

۹۸/۰۳/۰۷
Lullaby