حرفت را بزن لعنتی، وگرنه پاشو برو بیرون
نقد چرت و پرت بهاندازۀ داستانی چرت و پرت، بد است. بد است نه که ارزشگذاریِ خالیخالی کنم. اصلاً مضر است. هیچ فایدهای ندارد. نقد نکنی سنگینتر است. نمیدانم چرا وقتی داستانمان را میدهیم بقیه نقد کنند، از اینکه نتوانستند از حد مخاطب عادی فراتر بروند و بهچشم مخاطبی نویسنده نگاهش کنند میرنجیم. اما به داستان نویسندهای دیگر که برمیخوریم، ما هم فراتر نمیرویم. این مشکل حتی در جلساتی که سطح خاصی دارند و اعضایش چندین ساله میآیند و مینویسند و میخوانند پیش میآید. بهقدری گاهی نگاهمان غیرحرفهای میشود که میخواهی بگویی پاشو برو بیرون. تو چرا اینجایی؟ بدون اینکه در نظر بگیریم فلانی چند سال است میآید و کیست.
خیام چند باری دربارۀ جلسههای خودشان گفته. که چقدر سختگیر بودند و کسی یک کلمه حرف مفت میزد، میگفتند پاشو برو بیرون. حالا نمیگویم اینقدر خشن و بیادبانه، اما ناسلامتی آمدهای به جلسهای خاص. همه یک سطح سوادی برای ورود به این نوع جلسه را داشتهاید. چهارتا آدمِ بیکار نیستید که دور هم بنشینید و محض رضای خدا تخمه بشکنید، حالا یک حرفی هم بزنید که مجلس خالی از عریضه نماند. نه اینجا کلمات حساساند. اینجا کلماتاند که پادشاهی میکنند.
مثلاً خانم س. با همۀ احترامی که برایش قائلم و از قلم و سبک نوشتنش هم خوشم میآید، سر داستان چند هفته پیشِ یکی از بچهها گفت نه کشش داشت نه گره داشت نه تعلیق داشت نه داستان داشت... و من واقعاً جلوی خودم را گرفتم بگویم میتوانی بگویی چیزی که خواندی چه بود؟ اینی که شما میگویید هیچچیز نداشته! و نکته این است که جلسۀ نقد این بندۀ خدا خیلی متناقض بود. چندنفری گفتند بسیار هم از داستان خوششان آمده. داستان هم بوده، نه که نباشد. طرحش هم فهمیده بودند. یا همین هفته یکی دیگر از بچهها سر داستانِ خود من گفت بیشتر یک یادداشت آشفته بود که سعی کرده بود داستان شود. اما داستان نشده بود. من نباید بپرسم داستان نشده بودی که میگویید یعنی چه؟ نکته این است که همین آدم سر داستان خودش کلی نقد منفی دریافت کرد و تهش گفت من صرفاً یک حس خوبی داشتم، خواستم آن را بنویسم. الان این داستان است از نظر شما؟ از یک حس خوب بنویسی و بهعنوان داستان بگذاری برای نقد؟ بعد از آن طرف یکی دیگر از بچهها از اول تا آخر نقدش تعریف و تمجید میکند، کاملاً هم ارتباط برقرار میکند، کلی خجالتم میدهد و از شناختی که با خواندن چند تا داستان و یادداشت به من پیدا کرده حیرت میکنم. بابا چرا اینقدر تفاوت؟!
یا ساعت اول که نقد فیلم داشتیم، باز یکی از بچهها گفت این فیلم جزو بهترین فیلمهای ضدجنگ است، اینکه شاهکار نشده چون فلان و فلان. حالا خیام که تجربۀ جلسات جسورانه را داشته وقتی نوبتش شد، به طرف گفت من نمیفهمم چرا میگویید فیلم ضدجنگ. اینکه فیلمی در بستر جنگ روایت شود ضدجنگش نمیکند. مگر ارتباطی با آن داشته باشد که اینجا ارتباطش خیلی کم بوده. اتفاقهای فیلم در هر بستر دیگری هم ممکن بود رخ دهد و جنگ نباشد. یعنی مؤدبانه هم گفت اما بالاخره حرفش را هم زد. من وقتی نقد چرت و پرت میشنوم نمیتوانم حرف بزنم. میروم توی فکر که این حرفش یعنی چه؟ و هی واکاویاش میکنم. کار درستی هم نیست، چون شاید آخر چیزی که تو میفهمی با آنچه طرف منظورش بوده تفاوت داشته باشد. وقتی حرفش را بزنی، هردویتان روشن میشوید. نه که طرف یک چیزی دربارۀ ضدجنگ شنیده، اندک شباهتی با آن بیابد فیلم را میچسباند بهش.
من واقعاً نقد شنیدن و نقد شدن را دوست دارم، اما دو تا مسئله هم دارد: 1. ممکن است طرف مزخرف بگوید. نباید نقدش را گوش دهی یا بنویسی. درضمن جرئت کن و او را به چالش بکش، وگرنه جلسه را ترک کن. 2. ممکن است طرف زیادی ازت تعریف کند. یعنی اصلاً نقد نکند. تعریف کند. فقط تعریف کند. آیا تعریف زیادی بدون گفتن کاستیها بهدرد طرف میخورد؟ یا فقط او را دلخوش کردهای و از پیشرفت بازداشتهای؟ در این حالت هم حرف طرف را ننویس. تشکر کن، اما یادت نرود که نمیخواهی توی این پله متوقف شوی.
+ ششصد و چهل و چهار کلمه.